مصطفی که به دنیا آمد، حاج یونس تا روز یازدهم تولد مصطفی ماند و بعد به جبهه رفت. فاطمه را هم که خدا داد، حاج یونس به شدت زخمی شده و در بیمارستان بود. در این دوران، وقتی حاج یونس در خانه بود، نمیگذاشت که مادر من یا مادر خودش لباسهای من یا لباسهای بچّه را بشوید. لباسهای خودش را هم قایم میکرد و شبها موقعی که همه خوابیده بودند، میشست. صبح هم که بلند میشدیم، میدیدیم که لباسها روی بند پهن شده است. وقتی هم که مادرم ناراحت میشد، با مهربانی به مادرم میگفت:
- خاله جان، وظیفهی من است. زن من است. این هم بچّهی من است. شما چرا باید اذیت بشوید؟!
صبح زود و بعد از نماز هم مشغول شستن ظرفها میشد. یک بار مادرم از او خواهش کرد که این کار را نکند؛ امّا حاجی یونس جواب داد:
- خاله جان، من که هیچ وقت نیستم. لااقل بگذارید این چند روزی که میآیم، کمی کمک کنم.
وقتی که به مرخصی میآمد، تمام امکاناتی را که ما احتیاج داشتیم، تهیه میکرد. میگفت من که نیستم، زن من یک کیلو گوشت هم نمیگیرد که با بچّهها بخورد. خودش میرفت و چیزهایی را که لازم داشتیم، تهیه میکرد و میآورد.
روز یازدهم تولد مصطفی که حاج یونس میخواست به جبهه برود، گفت: «مصطفی را آماده کن که باید برویم.»
پرسیدم: «کجا؟»
گفت:
- با خودم عهد کردهام که مصطفی را قبل از هر جایی به زیارت ببرم!
به همین خاطر، برای زیارت امامزاده حسین به جوپار رفتیم.
پس از زیارت امامزاده حسین، حاج یونس خیلی خوشحال بود و با شوق و نشاط عجیبی گفت:
- حالا خیال من راحت شد. کاری را که باید انجام میدادم، الحمدلله انجام دادم. در اوّلین روزهای زندگی مصطفی، او را به زیارت بردم که انشاءالله مهر و محبت اهل بیت در دلش جا بگیرد.
رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۷۴ تا ۷۶٫ / حاج یونس، صص ۴۴-۴۳٫
پاسخ دهید