رضوی عصر آن روز، کمی زودتر به منزل رفت. در را که باز کرد، پسرش به سمت او دوید. قدم‌های کوچک او که تازه دویدن را تجربه می‌کرد، توجّه رضوی را به خود جلب کرده بود و با شور و عشق او را در بغل گرفت. زبان شیرین او دلش را می‌برد و نهایتاً با قلقلک او را به خنده وا می‌داشت. رضوی پسرش را روی زمین گذاشت و نشست تا نفسی تازه کند.

همسرش با استکان چای جلو آمد و گفت: «این پله‌ها ما را ورزشکار بار می‌آورد. هر روز چند بار این چهل و هشت پله را بالا و پائین کنیم.»

-‌ »اگر ما با سختی بسازیم، در شرایط بحرانی بر مشکلات فائق خواهیم شد.»

-‌ »زمستان، آب از سقف چکّه می‌کند، تابستان آتش از چهار طرف می‌بارد.»

-‌ »دو بار دیگر تقاضای یک خانه کردم، امّا مثل این‌که در مقدورات آن‌ها نبود.»

-‌ »این مقدورات را چه کسی تعیین می‌کند. آقا تقی؟»

آقا تقی نگاهی به چهره‌ی جدّی همسرش انداخت و خیلی آرام گفت: «شما! تعیین کننده‌ی زندگی ما، خودمان هستیم، خودت هم می‌‌دانی که من برای این مسائل به کسی مراجعه نخواهم کرد.»

-‌ »می‌دانم که سنگرهای زندگی جنگی تو خیلی بدتر از این‌جاست، امّا چه کنم؟ در غربت که دلم می‌گیرد، باید بهانه‌ای بیاورم. این روزها که همسر آغاسی‌زاده همسایه‌ی ما شده است، کمی سرگرم هستیم. از زمانی که سلیمی شهید شد، دیگر همسرش به اهواز برنگشت. یعنی دیگر کاری نداشت که برگردد.»

-‌ »تو هم فقط با شهادت من از شرایط این زندگی خلاص خواهی شد.»

همسرش اخمی کرد و نگاهی به او انداخت. کمی صبر کرد و سپس با ناراحتی گفت: «نمک به زخم می‌پاشی؟ اگر قرار بود از این زندگی گلایه کنم، این جا را به مشهد ترجیح نمی‌دادم. اصلاً این خانه‌ی بزرگ و ویلائی شصت متری برای من یک بهشت است. یعنی هر جا که شما باشید، همان جا زندگی برای من معنا خواهد داشت.»

همسرش به آشپزخانه رفت و سپس با یک سینی که روی آن یک نصفه هندوانه بود، برگشت. رضوی هندوانه را که دید، ناخودآگاه زد زیر خنده. همسرش متعجّبانه نگاهی به خود و هندوانه انداخت، امّا چیزی از آن سر درنیاورد، کودکش که کنار رضوی نشسته بود، به تقلید از او شروع به خندیدن کرد.

همسرش سینی هندوانه را جلو رضوی گذاشت و گفت: «بگو که ما هم بخندیم.» و سپس رو به پسرش کرد و گفت: «تو دیگر چرا می‌خندی نیم وجبی. حالا که بابا را دیدی دُم درآوردی؟»

-‌ »آخر من یک ساعت قبل یک پوسته‌ی هندوانه مفصّل خوردم.»

و دوباره صدای خنده‌اش بلند شد و بعد که آرام گرفت، جریان هندوانه خوردنش را در غذاخوری قرارگاه توضیح داد.


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۱۰۴ تا ۱۰۶٫/ سنگرساز بی‌سنگر، صص ۲۸۴ -۲۸۲٫