هنوز عمّامه بستن را نمیدانست. وقتی برای ملاقات حضرت امام (ره) میرفتیم، عمّامهای را به یکی از دوستان دادیم تا اندازهی سر آقای شهاب بپیچد. با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم. موقع پیاده شدن ساک را به زحمت از لابهلای جمعیّت بیرون کشیدم. شب که شد ساک را باز کردیم. دیدم عجب عمّامهای! کاملاً از حالت اولیه خارج شده بود. آقا شهاب گفت: «بیا با کمک هم مثل اول ببندیم.» ولی من گفتم: «نه، خوب بلد نیستم. فردا که به جماران رفتیم حتماً دوستانمان از مدرسهی حقّانی را خواهیم دید. میدهیم دوباره برایمان بپیچند.»
او پذیرفت و فردا صبح با موتور یکی از دوستان در یک چشم به هم زدن به جماران رسیدیم. طلبههای مدرسهی حقانی با دیدنمان خوشحال شدند و به احوالپرسی مشغول شدیم. یکباره از بلندگو اعلام کردند: «میهمان خصوصی حضرت امام سریعاً تشریف بیاورند که بعد از این دیدار، ایشان ملاقات عمومی دارند.»
تازه یادم آمد که عمّامه وضع مناسبی ندارد. چون در ملاقات خصوصی توفیق حضور نداشتم از همان جا از ایشان جدا شدم. در حسینیه منتظر بودم که آقای شهاب با چهرهای بشّاش از دیدار امام چشمانش میدرخشید. خودش این طور تعریف کرد:
«هر کس که میخواست معمّم شود باید عمّامه را به امام میداد تا ایشان با دست مبارکش روی سر طلّاب بگذارند. همین که پا به اتاق گذاشتیم، همه چیز یادم رفت. محو جمال امام شدم. گویا هیچ صدایی را نمیشنیدم. چشمانم فقط به چهرهی امام دوخته شده بود. یکی از برادران گفت: «آقا برو جلو، نوبت شماست.»
ولی من یارای جلو رفتن را نداشتم. دیگری گفت: «عمّامهات را آماده کن.»
تازه یادم آمد که برای چه اینجا هستم. آن را از ساک بیرون آوردم و به دست امام دادم. ایشان دو سه بار عمّامه را چرخاند تا سر و ته آن را پیدا کنند. قدمی به طرف جلو برداشتم، فقط میدانم حضرت امام یک شوخی طلبگی هم کردند که همهی حضّار خندیدند. ولی من آنقدر از دیدن تبسّم امام به وجد آمده بودم که نفهمیدم ایشان چه چیزی به عنوان شوخی گفتند؛ عمّامه به هر شکل بود روی سرم جای گرفت و من دست ایشان را بوسیدم. در واقع زیباترین لحظهی زندگی من همان دیدار بود.»
منبع: کتاب رسم خوبان ۱۴، التزام به ولایت فقیه، ص ۷۱ تا ۷۳٫/ افلاکیان، صص ۴۳ – ۴۲٫
پاسخ دهید