یک روز بعد از نماز، توی مغازه نشسته بودم. فکر مهدی دوباره آمد سراغم «یعنی اسیر شده؟ شاید هم مجروح شده و گوشهی بیمارستانی افتاده. لابد حالش خیلی بده که نتونسته تماس بگیره. شاید نمیتونه حرف بزنه و شمارهی تلفن رو بده که به ما زنگ بزنن. نکنه شهید شده؟ نه. اگر شهید شده بود بالأخره به ما خبر میدادن.»
دعا کردم. به خدای خودم گفتم: «خدایا، من تحمّلش رو دارم. اگه اتّفاقی برای این پسر افتاده، من رو از بیخبری دربیار. خودت هم تحمّلم رو زیاد کن.»
شاید پنج دقیقه از این حالتم نگذشته بود که توی چهارچوب مغازه دیدمش. بلند شدم، رفتم بغلش کردم. بوسیدمش. بعدش هم افتادم روی زمین و سجدهی شکر کردم. مهدی دستپاچه شده بود. گفت: «چیه؟ چی شده آقاجون؟»
گفتم که توی این مدّت بر من و مادرش چه گذشته. گفتم که هر چه زنگ میزدیم، خبری ازش بهمان نمیدادند. گفتم: «مهدی، خدا تو رو دوباره به ما داده. ما از تو دست شسته بودیم.»
لبخند میزد. راهیش کردم خانه و خودم رفتم یک گوسفند خریدم و با قصّاب رفتیم خانه. گوسفند سر بریدیم که آمد توی حیاط. از حالت چهرهاش فهمیدم که ناراحت شده. گفتم: «چیه آقاجون؟ از چی ناراحتی؟»
گفت: «آخه چرا با من این کار رو میکنین. چرا با این کارتون رحمت خدا رو ازم دور میکنین؟»
همان لحظه فهمیدم به چه فکر میکند. گفتم: «مهدی جان، ما هیچ وقت نذر نکردیم که تو سالم از جبهه برگردی. همیشه گفتیم خدایا دادیمش در راه تو. به فکر برگشتنت نبودیم، وقتی بدرقهات میکردیم. حالا این گوسفند برای شکره. نذری نیست.» اخمهایش باز شد و رفت توی خانه.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: عبد الرزاق زین الدّین (پدر)
پاسخ دهید