زمان، برایمان بسیار مهم بود. اگر دشمن فرصت می‌یافت و مواضع خودش را تقویت می‌کرد، کار ما بسیار مشکل می‌شد. بدون درنگ حرکت کردیم. فقط جایی بین راه برای نماز ایستادیم. هوا کاملاً مهتابی و روشن بود، به نحوی که از ابتدای ستون، بچّه‌هایی را که در انتهای ستون مشغول نماز خواندن بودند، به راحتی می‌شد دید. برای رسیدن به هدف، باید دو سه ساعت دیگر راه می‌رفتیم. خیلی از بچّه‌ها خسته شده بودند. امّا کسی حرفی از خستگی نمی‌زد. با این وضعیت، اگر عراقی‌ها غافلگیر هم می‌شدند، باز ادامه‌ی عملیّات به روز کشیده می‌شد. استفاده از تاریکی، از تاکتیک‌هایی بود که آن را بارها تجربه کرده بودیم. باید هر چه زودتر تصمیم می‌گرفتیم. محمود رو به من کرد و گفت: «باید به استخاره متوسّل بشویم. بگو یک نفر بیاید.»

تنها امیدمان خدا بود. فرمانده‌ی گردان کنار دستم ایستاده بود. گفتم: «توی نیروهای گردانت روحانی داری؟» گفت: «بله، طلبه‌ای هست که با ما آمده.» گفتم: «صدایش کن بیاد.»

پیک گردان را که فرستاد، فوری حاج آقا آمد. روحانی سیّدی بود که عمّامه بر سر داشت. مثل بقیّه‌ی نیروها، لباس بسیجی پوشیده بود و اسلحه و تجهیزات، همراهش بود. گفتم: «حاج آقا! برادر کاوه می‌خواهد استخاره بگیرد، قرآن همراهتان هست؟»

دست کرد و از جیبش قرآنی زیپ‌دار درآورد. همان جا کنار کاوه، اوّل ستون نشست و شروع کرد به گرفتن استخاره. از خدا می‌خواستم راهی را جلو پایمان بگذارد که مصلحت باشد و ختم به پیروزی شود. لبخندی روی لبان آقا سیّد نشست و اشک در چشمانش جمع شد. یادم هست معنی آیه‌ای که قرائت کرد، این بود:

«عجله نکنید و از مکر و حیله‌ی دشمن نگران نباشید و در برخورد با دشمن، تدبیر داشته باشید.»

فهمیدم که خدا چقدر پشتیبان و مددکارمان است. احساس کردم آرامشی تمام وجودم را فرا گرفت. همه‌ی آن دلهره و دو دولی و خستگی راه، به یکباره از بین رفت. چنان این آیه‌ی شریفه به دلم نشست که بی‌اختیار اشکم جاری شد. مثل همیشه، خداوند مارا مورد عنایت خودش قرار داده بود. دیدم چهره‌ی محمود برافروخته شد و خندید. او خودش قاری قرآن بود. با قرآن انس و الفتی داشت و معنی و تفسیر آن را بهتر از من می‌فهمید.

فوراً دستور داد نیروها در یکی از شیارها، پنهان شوند و همان جا استراحت کنند. تمام روز را آن‌جا ماندیم. فرصت خوبی بود تاعلاوه بر تجدید قوا، با حوصله و دقت بیشتر، آخرین اخبار و اطلاعات را از خطوط دشمن کسب کنیم. هوا که تاریک شد، به منظور تصرّف ارتفاعات «میشلان» به راه افتادیم. بچّه‌ها قبراق بودند و اثری از خستگی در آن‌ها دیده نمی‌شد. منطقه برای خیلی از آن‌ها آشنا بود و زمین را خوب می‌شناختند. صبح نشده، زدیم به خط عراقی‌ها و باتلفات کم، ارتفاعات را تصرّف کردیم و مستقر شدیم. به دنبال سلسله عملیّات‌هایی که آن چند روز انجام دادیم، مانع پیشروی عراقی‌ها شدیم و در نتیجه، خط نیروهای خودی تثبیت شد. این نبود جز عنایت حضرت حق که ما را آن‌گونه راهنمایی فرمود.


رسم خوبان ۲۴ – توکّل و اعتماد به خدا، ص ۸۷ تا ۹۰٫/ حماسه‌ی کاوه، صص ۲۱۷ ۲۱۵٫