ترکش هر دو پایش را قطع کرده بود. چشمهایش را به هم زد و با دست اشاره کرد: برو! برو! دشمن به چند متری او رسیده بود. با آن جسم بیجان، تمام رمق باقیمانده را در گلوی خود جمع کرده بود و ملتمسانه فریاد میکشید: «شعر بافچی برو! نگاهم به عقب بود، ولی به طرف جلو میدویدم. مانعی به پایم اصابت کرده بود، ولی از آن گذشته بودم. ناگهان خود را در میدان مین دیدم!
دشمن متوجه شده بود که من شعر بافچی هستم، بارها نام مرا از بیسیم، استراق کرده بود. لذا اسیر کردن مرا غنیمت میدانست. چارهای نبود، یا باید اسیر میشدم و یا از میدان مین عبور میکردم. بر خدا توکل کردم و به فاطمه زهرا (سلام الله علیها) متوسل شدم. ذکر میگفتم و میدویدم؛ دویدم، آن هم در میدان مین!
هر گام که روی زمین میگذاشتم ذکر یا حسین میگفتم، و هر گامی که برمیداشتم، از زهرا (سلام الله علیها) استمداد میکردم.
… «آقای شعر بافچی از این طرف» چه کسی بود که مرا صدا میکرد؟ باورم نمیآمد. از میدان مین رد شده بودم و چند نفر از نیروهای گردان با دیدن من، به طرفم آمده بودند. خود را روی زمین انداختم و لحظاتی سر به آستان ربوبی سائیدم.
چگونه ممکن بود از کنار صدها مین ضد نفر و ضد تانک، با سرعت و دلهره رد شد و از این طرف میدان مین، سالم به نیروهای خودی رسید!
رسم خوبان ۲۴ – توکّل و اعتماد به خدا، ص ۳۱ و ۳۲٫/ جاودانهها، صص ۱۷۶ – ۱۷۵٫
پاسخ دهید