یک هفته بعد از مراسم گفتند مشهد: حوری و حسن اقارب‌پرست و زهرا با بچه‌ها. نمی‌خواستند عزیزه و حاج حسن تنها باشند. شاید تحمل این اتفاق برای آن‌ها از همه سخت‌تر بود. عزیزه اشک‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد. سرش را از روی شانه‌ی (دامادش حسن اقارب‌پرست) برداشت و گفت: «حسن جان من نفهمیدم بچه‌ام چطور شهید شد؟ چرا هواپیما سقوط کرد؟»

حسن به حوری نگاه کرد، انگار انتظار داشت در جواب دادن کمکش کند. حوری سرش را پایین انداخت. دلش نمی‌خواست با اشک‌هایش حسن را دلتنگ کند. حسن کمی ساکت ماند. بعد با بغض گفت: «من هم نمی‌دانم… چه فایده‌ای دارد بدانیم چطور رفت عزیزه جان. یوسف دیگر نیست و رفته. مطمئن باشید به چیزی که می‌خواست رسید. من به او نزدیک بودم. می‌شناختمش. او آرزو داشت این طوری از…»

حرفش را ادامه نداد و ساکت شد. صدای گریه عزیزه و حوری در اتاق پیچید. حسن برخاست و از پله‌ها بالا رفت. توی بالاخانه کسی نبود. در را پشت سرش بست. صدای مبهم گریه عزیزه و حوری را می‌شنید. دفترچه یادداشت کوچکش را از توی جیب پیراهنش بیرون آورد و به پشتی تکیه داد. دفترچه را روی زانوی پای راستش گذاشت و نوشت: یوسف مرد تنهایی بود. هم بین هنرمندها و هم بین مذهبی‌ها. او اعتقاد داشت در این دنیا تنها دین و هنر است که می‌تواند به روح انسان تعالی ببخشد و زندگی یکنواخت او را از حرکت در سطح و ظواهر زندگی جدا کند. یوسف دنیا را فقط برای زندگی خوب کردن دوست داشت و الا ارزشی برای آن قائل نمی‌شد. درک او و روحیاتش برای اطرافیان، کار ساده‌ای نبود.

چند ماه بعد از شهادت یوسف، حسن اقارب‌پرست نیز شهید شد. جسد او را، تنها توی چادرش در جزیره‌ی مجنون پیدا کردند. خمپاره بدنش را چنان متلاشی کرده بود که نتوانستند غسلش بدهند. وقتی لباس‌هایش را گشتند، فقط یک زیارت عاشورا و یک دفترچه یادداشت کوچک توی جیب بغلش بود.


منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛   ص ۷۸ و ۷۹٫