یک روز صبح زود، همانند روزهای دیگر صبحانهی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم. سلام کردم. ایشان به چهرهی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ سلامم را دادند و گفتند:
- «جلالیان! گرفته به نظر میرسی، اتفاقی افتاده؟»
جواب دادم:
-«نه تیمسار! مشکل خاصی نیست.»
خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره صدایم زدند:
- »جلالیان بیا اینجا ببینم!»
نزدیکتر رفتم، دستم را با مهربانی گرفتند و روی صندلی کنار خودشان نشاندند و گفتند:
- »هیچ وقت تو را اینقدر گرفته و ناراحت ندیده بودم. چرا به من نمیگویی، چه شده است؟»
با صحبت تیمسار دیگر گریه مجالم نداد. بغضم ترکید و سیل اشکم جاری شد. گفتم:
-«قربان پسر بزرگم دارد کور میشود.»
تیمسار با شنیدن حرف من صبحانه را رها کردند و پرسیدند:
- »چرا؟»
گفتم:
-«چند سال پیش پسر بزرگم «حسین»، در جبهه از ناحیهی چشم مجروح شد. او را به آلمان فرستادند. آنجا یک چشمش را تخلیه کردند و گفتند از چشم دیگرش نباید زیاد استفاده کند. پس از مدتی که چشمش بهبود یافته بود، عملیّات مرصاد شروع شد. او با اصرار زیاد دوباره به جبهه رفت. پس از چند روز در شرایط سخت جبهه، همان یک چشم سالمش چرک کرد و دیدش را به کلی از دست داد. گویا چند ترکش بسیار ریز، داخل چشم او باقی مانده بود و پزشکان متوجه آنها نشدهاند. دیروز که او را به بیمارستان بردم، پزشکان گفتند: «کار از کار گذشته است و اعزام او به خارج هم دیگر فایدهای ندارد.»
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و مانع از صحبت کردنم میشد، ادامه دادم:
-«تیمسار! بچّهی من فقط نوزده سال دارد و من نگران این هستم که اگر کور شود، چه بلایی سرش خواهد آمد.»
با شنیدن حرفهای من، تیمسار که به شدّت متأثر شده بودند و اشک در چشمانشان حلقه زده بود، سرم فریاد کشیدند و با عصبانیت گفتند:
- »چرا زودتر نگفتی؟»
گفتم:
-«خجالت کشیدم.»
تیمسار گفتند:
-«الان چه کار میتوانم بکنم؟»
گفتم:
-«تا به حال چند بیمارستان رفتهایم. تنها راه معالجهاش اعزام به خارج است، ولی دکترها با اعزام او موافقت نمیکنند.»
تیمسار بلافاصله به بیمارستان نیروی هوایی زنگ زد و دستور دادند تا یک کمیسیون پزشکی تشکیل شود. سپس رو به من کرد و گفتند:
- «برو پسرت را ببر بیمارستان! به خدا توکل کن. همه چیز درست میشود.»
با یک دنیا امید، پسرم را به بیمارستان بردم و کمیسیون پزشکی تشکیل شد. ولی متأسفانه این بار هم پزشکان همان حرف قبلی را زدند و گفتند: «امیدی به معالجهاش نیست.»
گفتهی آنها چون پُتکی به سرم کوبیده شد. مأیوس از همه جا روی نیمکت بیمارستان نشسته بودم و اشک میریختم. در دل به ائمّهی اطهار (علیه السّلام) متوسل شدم. ناگهان به فکرم رسید که تیمسار ستاری را در جریان تصمیم کمیسیون پزشکی بگذارم.
بلافاصله به دفتر پزشک مسئول رفتم و از همان جا به تیمسار زنگ زدم و ماجرا را گفتم.
تیمسار گفتند:
- »گوشی را بده به دکتر!»
وقتی که دکتر گوشی را از دستم گرفت، تیمسار، چنان بر سر او فریاد کشیدند که من صدایش را شنیدم. تیمسار به دکتر گفتند:
- «اگر بچّهی خودت داشت نابینا میشد، میگفتی امیدی به معالجهاش نیست؟»
پس از صحبتهای تیمسار، دکتر مسئول با سایر پزشکان صحبت کرد و موافقت آنها را برای اعزام به خارج گرفت و پرونده را آماده به دست من داد.
از آن طرف تیمسار، برای سرعت دادن به کار، شخصی را مسئول کرده بودند که برای تهیه ارز و آماده نمودن وسایل سفر با بنیاد شهید و بنیاد جانبازان هماهنگی کند. سرانجام با پیگیریهای ایشان، پسرم به آلمان اعزام شد و پس از یک هفته بستری شدن، عمل جراحی چشمش با موفقیت انجام گرفت.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۵- رفاقت و مردمداری»؛ شهید منصور ستاری، ص ۴۳ تا ۴۶٫ / پاکباز عرصهی عشق، ص ۲۰۳٫
پاسخ دهید