یادم هست، مشکلی برایم پیش آمده بود و ناراحت بودم. البته سعی می‌کردم ناراحتی‌ام را بروز ندهم و مثلاً طوری رفتار می‌کردم که کسی متوجه نشود. ولی حاجی میثمی متوجه شده بود. هر جا می‌رفتیم، خیلی خوب حس می‌کردم که حواسش به من است. معلوم بود که می‌خواهد یک جوری مرا از ناراحتی در بیاورد، ولی پرهیز می‌کرد. چون ایشان آدمی بود که بی‌جهت در زندگی دیگران دخالت نمی‌کرد.

ایشان متوجه من بود. چه در دفتر کار و چه جاهای دیگر. تا این‌که چند روزی گذشت و نمی‌دانم چه مسأله‌‌ای پیش آمد که ایشان رو به من گفت: «باید نسبت به وضعی که داریم، شاکر باشیم. باید بدانیم که آنچه مصلحت ماست و آنچه خدا برایمان مقدّر کرده است، همان می‌شود.»

من به ایشان نگاه کردم. دلم می خواست نصحیتی بکند. چون همیشه حرف‌های خوبی می‌زد. حرف‌هایی که به آدم آرامش می‌داد. خیره ایشان را نگاه کردم. مثل آدمی که منتظر است بقیه‌ی حرف‌ها را هم بشنود. ایشان هم ادامه داد: «اگر انسان بداند مشکلات سخت‌تری هم هست و زندگی می‌تواند از آنچه هست، بدتر شود، آن وقت به وضعی که دارد، راضی می‌‌شود و خدا را شکر می‌گوید. یک وقتی، قبل از انقلاب به خاطر فعالیتی که داشتم، مأموران شاه آمدند و مرا دستگیر کردند. دستگیری و زندان هم که می‌دانید سخت است. آن‌ها سعی می‌کردند سخت بگیرند. بازجویی‌ها با کتک همراه بود. به آدم توهین می‌کردند، فحش می‌‌دادند، می‌ریختند منزل و همه جا را به هم می‌زدند. خلاصه وضعیتی به وجود می‌آوردند که به حساب خودشان آدم بترسد و دیگر سراغ این طور کارها نرود.

ما را بردند زندان و بازجویی پشت بازجویی و تهدید که اگر راستش را نگویی چه می‌کنیم و…

ما هم حرفی نمی‌زدیم. مگر یک سری جواب‌هایی معمولی. ولی آن ها باور نمی‌کردند و دنبال ریشه‌های قضیه بودند و می‌خواستند هر چه هست، بدانند و احتمالاً دیگرانی که همراه ما بودند، لو بدهیم و بروند آن‌ها را دستگیر کنند. این بود که وقتی ما را دستگیر کردند، بعد از بازجویی به بندی بردند که ده پانزده نفر از دوستان دیگر هم بودند؛ همه انقلابی و مسلمان. وقتی ما را می‌بردند بازجویی و برمی‌گرداندند پیش دوستان، من فکر می‌کردم که چه روزگار سختی می‌گذرانم و به دیگران فکر می‌کردم که توی خانه‌هایشان بودند؛ آزاد و راحت. می‌توانستند هر کار که دلشان می‌خواست انجام دهند، می‌توانستند هر کتابی را مطالعه کنند. به هر جا بروند و از این قبیل. فکر می‌کردم حالا که من این جا اسیرم، چه قدر سخت است و توی دلم از این که سختی می‌کشم، ناراحت بودم. فکر می‌کردم که دیگر از این بیشتر سختی وجود ندارد. خودم را با اولیاءالله مقایسه می‌کردم و پیش خودم می‌گفتم خوب همان‌طور که آن ها در راه خدا سختی می‌کشیدند، ما هم این‌جا داریم سختی می‌کشیم و امتحان می‌شویم و…

چند روزی گذشت. وقتی دیدند از راه بازجویی نمی‌توانند حرفی از ما بکشند و ما چیز بیشتری نمی‌گوییم، روزی سه بار کتک برایمان در نظر گرفتند. صبح ما را صدا می‌کردند، می‌بردند جایی که مخصوص این کار بود و کسانی آن‌جا بودند که کارشان شلاق زدن و کتک زدن زندانیان بود. ما را می‌بردند به همان بند، پیش دوستان. باز ظهر همین برنامه و شب همین برنامه. فردا و پس فردا و روزهای بعد باز همین برنامه…

وقتی وضع چنین شد، ما پیش خودمان گفتیم، عجب! مثل این که پله‌ی بالاتری هم بود. اگر آن روزگار، نهایت سختی نبود، این روزها واقعاً نهایت سختی است و حالا ما دیگر از اولیاءالله هستیم و شکنجه می‌شویم. غذای مناسبی نداریم. آسایش و راحتی نداری. این‌ها هم برای انقلاب است و برای خداست…

یک هفته نگذشته بود که یک روز آمدند و ما را بردند به شکنجه‌گاه. امّا بعد از کتک ما را به بندِ خودمان و پیش دوستان برنگرداندند. بردند به سلولی که تاریک بود و ما تنها شدیم. اگر تا دیروز دوستان حرفی می‌زدند و ما را دلداری می‌دادند و ما با دیدن آن‌ها روحیه می‌گرفتیم. حالا تنها هم شده بودیم. همان سختی‌های قبلی بود، به اضافه‌ی تنهایی و تاریکی و سکوت…

دیدم، عجب! این هم یک پله بالاتر. دیگر مطمئن بودم که از این بدتر نمی‌شود. باز چند روزی گذشت و خدا برای آن که به من بفهماند که هنوز هم جا دارد و روزگار می‌تواند از این هم سخت‌تر شود، روزی شخصی را آوردند به سلول من و انداختند پیش من. در را بستند و رفتند. آن شخص هم به جای آن که به زندانبانها بد بگوید، شروع کرد به من بد و بیراه گفتن. شروع کرد به مسخره کردن من. حرف‌های ناجوری می‌زد، دین و مذهب را مسخره می‌کرد. خوب این شخص هم دیگر حکمش معلوم است. یک آدم کافر را آوردند و همدم من کردند! چون من می‌دانستم دست او نجس است. وقتی برای من آب یا غذا می‌آوردند، او بلند می‌شد و دستش را می‌کرد داخل ظرف آب یا ظرف غذا و آن را نجس می‌کرد. خوب من هم دیگر لب به آن آب و غذا نمی‌زدم. تا دیروزش، از این که در سلول تنها هستم، ناراحت بودم و فکر می‌کردم سختی از این بدتر و بالاتر نیست، ولی دیدم نه، آمدن این شخص وضع را خرابتر کرد. خلاصه چند روزی گذشت و این شخص مرا خیلی اذیت می‌کرد. خیلی خیلی بدتر از کتک‌های آن شکنجه‌گرها؛ نه می‌توانستم درست و حسابی نماز بخوان،؛ نه می‌توانستم آن طور که دلم می‌خواهد دعا بخوانم. مسخره می‌کرد، عربده می‌کشید و می‌خندید و … یک روز نشستم و فکر کردم، چرا این جوری روزگار من دارد هر روز بدتر و بدتر می‌شود. کمی که فکر کردم، پیش خودم گفتم ناشکری کرده‌ام. راضی به رضای خدا نبوده‌ام. یادم آمد از همه‌ی مراحل قبلی ناراحت بودم. وقتی در آن بند با دوستان بودم، ناراحت بودم، بعد از شکنجه شدن ناراحت شدم و همین طور مراحل بعدی.

بله! ما یاد خدا را فراموش کرده بودیم. این بود که فهمیدم راه حل چیست و چه باید بکنم. باید دست به دامن خدا می‌شدم. باید با او رابطه برقرار می‌کردم. شب جمعه بود. دعای کمیل را هم از حفظ بودم. شروع کردم به خواندن دعا و گریه کردن. اول آن شخص خندید و شروع کرد به مسخره کردن من. ولی توجّه نکردم. خواندم و خواندم تا رسیدم به این جمله از دعا که: «وَ جَمعَت بینی و بین اهل بلائک و فَرَّقَت بینی و بین احبائک» یعنی خدایا! اگر مرا با دشمنانت جمع کنی و میان من با دوستانت جدایی بیندازی، چگونه صبر کنم.

دیدم حالا وضعیت من همین‌طور شده است؛ من با دشمن خدا در یک سلول جمع شده‌ام و از دوستان خدا جدا افتاده‌ام. پیش خود گفتم خدایا! من چه کردم که این طور گرفتار شدم و این بلا سرم آمد؟ چه بدی کرم که با این شخص بی دین در یک سلول گرفتار شده‌ام؟ و…

آن‌قدر گریه کردم که از خود بی‌خود شدم و روی خاک افتادم و چیزی نفهمیدم. یک وقت چشمم را باز کردم، دیدم آن شخص بالای سرم نشسته و دارد گریه می‌کند. تا من چشم باز کردم، شروع کرد به عذرخواهی…

ایشان می‌گفت، از آن روز دیگر آن شخص مرا اذیت نکرد. کاری به کار من نداشت. به کلی اخلاقش عوض شد. بله! ایشان با این خاطره‌ای که نقل کردند، مرا متوجه کردند که نباید از این که مشکلی برایم پیش آمده، خودم را ببازم و خدا را فراموش کنم و…

آن صحبت ایشان خیلی اثر کرد و من هم همان شب، دست به دعا برداشتم و از خدا خواستم مشکل مرا حل کند. بعد هم گفتم: «خدایا! راضی‌ام به رضای تو. ولی بدان که ما بنده‌ی ضعیف تو هستیم و طاقت امتحان‌های سخت را نداریم. امتحان‌های ساده از ما بگیر، تا سربلند بیرون بیاییم.» خدا را شکر! مشکلم حل شد!


رسم خوبان ۲۴ – توکّل و اعتماد به خدا، ص ۳۵ تا ۴۲٫ / یک پله بالاتر، صص ۴۳ ۳۹٫