یک روز که یوسف از مرکز زرهی برگشت، یک کتاب از کیفش درآورد، گذاشت روی میز و گفت: وقت کردی این را بخوان.»
زهرا با اشتیاق همه کارهایش را تند تند انجام داد و رفت سر کتاب. کتاب وحشتناکی بود راجع به ساواک و شکنجههایش؛ مو به مو و با جزئیات کامل. وحشتناکتر از آن این بود که یوسف گفت آن را توی آسایشگاه، زیر پتو و با نور چراغ قوه خوانده است. زهرا مدام گریه میکرد. دست آخر گفت: ما زندگی خوب و شیرینی داریم. چرا با این چیزها آرامش آن را به هم میزنی؟»
یوسف که انگار انتظار این عکس العمل را داشت، دست زهرا را گرفت و خون سرد و با دلسوزی چند لحظه نگاهش کرد و بعد گفت: «تو باید بدانی چه اتفاقاتی و چه جریاناتی در اطرافت میگذرد و بعد انتخاب کنی چطور زندگی کردن را. خوردن، خوابیدن را، تفریح و کتاب خواندن را.»
زهرا انگار تازه از خواب بیدار شده باشد، با دلهره و نگرانی که در چشمهایش موج میزد. زهرا تا الآن بسیاری از کارهای او (مثل نپذیرفتن محافظ، قاطی شدن با سربازها و…) را به حساب شخصیت با فرهنگ و هنر دوست او گذاشته بود، نه مذهبی و ضد حکومت بودنش. چقدر ظاهرش با درونیاتش فرق میکرد. موهای روغن زده، ریش تراشیده، ادکلنهای خارجی، لباسهای شیک و رنگارنگ. پس همه اینها برای رد گم کردن و صورت مسئله است؟!
احساس میکرد در شش ماه گذشته، او با یوسفی زندگی کرده که اصلاً او را نمیشناخته است. دچار حس عجیبی شده بود. خودش هم درست نمیتوانست تشخیص بدهد. فقط میدانست دلش برای مادرش، پدرش و اصفهان خیلی تنگ شده و دیگر مثل گذشته از بیرون رفتن و تفریح لذت نمیبرد…
منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛ صص ۵۰ تا ۵۲٫
پاسخ دهید