وقتی ساعتهای آخر شب خسته و کوفته میآمد، من و همسرش و بچّهها را سوار ماشین میکرد و در شهر میگرداند. جاهای دیدنی را به ما نشان میداد. بعد با همان خستگی که حالا بیشتر هم شده بود، دختر کوچکش را میگذاشت روی پایش و با شیشه به او شیر میداد، یکی دیگر از بچّهها را مینشاند پهلویش و غذا دهانش میگذاشت. خانمش این وضع را که میدید، میگفت: «یکی را بدهید ما غذایش بدهیم.»
میگفت: «نه شما از صبح به اندازهی کافی از این بچّهها مراقبت کردهاید، تر و خشکشان کردهاید و غذا به آنها دادهاید، حالا نوبت من است، شما با خیال راحت شامتان را بخورید.
بچّهها را میخواباند، بعد فکر میکرد ما هم خوابیدهایم خیالش از همه جا راحت میشد. آرام و بدون این که چراغی روشن کند، میرفت و در تاریکی مشغول نماز خواندن میشد.
رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۱۱۶٫/ منزلگه عشاق، صص ۶۹-۶۸٫
پاسخ دهید