آمده بود شهر. هوای گودِ زورخانه را کرد. شد میاندار. با ضرب آهنگ پا و دست او همه میل گرفتند.
یکی از آن جماعت که وصف علی را شنیده بود، امّا تا آن روز ندیده بودش، پا پیش گذاشت:
ـ می خواهم بیایم جبهه.
ـ قدمت روی چشم، چه کار بلدی؟
سرش را پایین انداخت. آن روز علی نفهمید که این جوان سینهستبر همان لوطی بامرام [حسین فلاح] است که آوازهاش در جنوب شهر پر شده.
علی دوباره پرسید: «چه کاری بلدی؟»
باز سرش را پایین انداخت. علی هم سکوت کرد.
هر جا کار گره میخورد و یک مایهی جسارت بیشتر میطلبید، علی او را میفرستاد. تو مجنون مجروح شد، امّا خم به ابرو نیاورد.
شبِ عملیّات کربلای چهار، شد سر ستونِ غوّاصهایی که باید خط امّالصاص را میشکستند، او بود. حال و هوایش می گفت که برگشتنی نیست. دمِ صبح که غوّاصها از لای سیمخاردار رد میشدند، جسم بیجانش با امواج بالا و پایین میشد.
منبع: کتاب رسم خوبان ۷٫ ورزش. صفحهی ۶۵ـ ۶۶/ دلیل، ص ۱۵۵٫
پاسخ دهید