یکی از روزها که در منطقه بودیم، یکی از رزمنده‌های جوان که بدنی ورزیده و توانمند داشت و کمی هم به فنون ورزش‌های رزمی آشنا بود، جمعی را به دور خود جمع کرده بود تا به آن‌ها دفاع شخصی آموزش دهد.

در این هنگام شهید بزرگوار، میرحسین هم که اوّلاً مقام  فرماندهی گروهان ویژه را به عهده داشت و ثانیاض در ورزش‌های رزمی تبحّر داشت، در گوشه‌ای ایستاده و با وقاری که ویژه‌ی تمامی مردان خداست، نظاره‌گر اوضاع بود. ناگهان آن جوان مغرور و بدون توجّه به موقعیت آن بزرگوار و توانمندی‌های واقعی او، با لحنی که اصلاً شایسته نبود، صدایش کرد. (شهیر میرحسین را) به تصور این‌که با قدرت بدنی و فنونی که می‌داند، بلافاصله حریف را خاک خواهد کرد.

ابتدا فن مورد نظرش را برای همه توضیح داد و اعلام کرد که: «در عمل هم شما خواهید دید که من چگونه این آقا را که دارای بدنی ورزیده است، ضربه خواهم کرد.»

آن‌گاه به شهید امر کرد که: «شما از پشت سر دست‌هایتان را دور کرم من قفل کنید، تا من هم فن را اجرا کنم.»

آن بزرگوار هم بدون هیچ گلایه‌ای مطابق دستور عمل کرد. وقتی آن جوان تلاش کرد تا فن را اجرا کند، متوجّه شد که هیچ کاری از او ساخته نیست. گویا مردی بزرگ، کودکی را گرفته است. با این همه پس از این که آن جوان دریافت که تلاش بیش از حد بی‌فایده است، آن بزگوار هم راه را برایش هموار ساخت و به شکست تن داد تا جوان احساس سرشکستگی نکند.


منبع: کتاب رسم خوبان ۷٫ ورزش صفحه‌ی۱۶ـ ۱۷ / ترمه‌ی نور، صص ۳۲۹ـ ۳۲۸٫