حسن نُه سال داشت. روز پنجم عید بود. دیدم خیلی گریه میکند. به مادرش گفتم: «چرا این بچّه این قدر گریه میکند؟»
مادرش گفت: «چیزی نیست، بچّه است. شما برو نمازت را بخوان؛ آرام میشود.»
نمازم را خواندم و به کارهای خودم رسیدگی کردم. دیدم نه! باز هم حسن گریه میکند. دوباره از مادرش سؤال کردم: «چرا گریه میکند؟!»
مادرش گفت: «این حسن یک دوست و هم محلی دارد که پدرش نتوانسته برایش لباس بخرد.» حسن گریه میکند و میگوید: «شما اجازه بدهید، من لباسهایم را با او تقسیم کنم.»
دیدم که حسن خیلی بیقراری میکند. گفتم: «من یک کارگر بیشتر نیستم. اما گر میخوهد لباسش را با دوستش تقسیم کند، عیبی ندارد.»
وقتی فهمید به او اجازه دادهام، به قدری خوشحال شد که خدا میداند. من مخفی شدم تا ببینم که چه کار میکند. دیدم رفت دوستش را به خانه آورد و در پاگرد پلهها، طوری که دیگران متوجّه نشوند، بقچهی لباسهایش را باز کرد. چند تا از لباسهایش را به دوستش داد. بعد هر دو نفری به حیاط آمدند و مشغول بازی شدند.
رسم خوبان ۱۶، کمک به نیازمندان، ص ۸۴ و ۸۵٫
پاسخ دهید