ترسیدم خواب بمانم!
صفحاتی از زندگی شهید صیاد شیرازی
کاری پیش آمده بود. دیروقت بود. رفته بودم خانهشان. خانمش در را باز کرد و گفت: «حاج آقا توی اتاقشه. بفرمایید.»
رفتم توی اتاق. دیدم زانوهایش را بغل کرده و سرش را گذاشته زانوهایش. خوابش برده بود. خجالت کشیدم. رفتم عقب و دمِ در ایستادم و در زدم. از خواب پرید. بلند شد، آمد طرفم و روبوسی کردیم. گفتم: «چرا اینطور خوابیده بودید.»
گفت: «دیشب نخوابیدم، ترسیدم برای نماز خواب بمونم.»
به کارهایش وارد بودم. برای نماز شب میخواست بیدار شود.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۲۲۷
به نقل از: ملکی
پاسخ دهید