- ثقلین - http://thaqalain.ir -
کاری پیش آمده بود. دیروقت بود. رفته بودم خانهشان. خانمش در را باز کرد و گفت: «حاج آقا توی اتاقشه. بفرمایید.»
رفتم توی اتاق. دیدم زانوهایش را بغل کرده و سرش را گذاشته زانوهایش. خوابش برده بود. خجالت کشیدم. رفتم عقب و دمِ در ایستادم و در زدم. از خواب پرید. بلند شد، آمد طرفم و روبوسی کردیم. گفتم: «چرا اینطور خوابیده بودید.»
گفت: «دیشب نخوابیدم، ترسیدم برای نماز خواب بمونم.»
به کارهایش وارد بودم. برای نماز شب میخواست بیدار شود.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۲۲۷
به نقل از: ملکی
Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir
URL to article: http://thaqalain.ir/%d8%aa%d8%b1%d8%b3%db%8c%d8%af%d9%85-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%a8-%d8%a8%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%85/
Click here to print.
تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.