کلید را برداشتم. در حیاط را قفل کردم و به مدرسه رفتم. میبایست کاری میکردم که در خانه بماند. دیگر دلم نمیخواست که برود. هفت سال از تولدم میگذشت. در طول این هفت سال حضور او را کمتر در خانهام، در زندگیم و در وجودم احساس کرده بودم. میدیدم که مادر دیگر نمیتواند به تنهایی بار زندگی را به دوش بکشد. تنها کاری که از دستم برمیآمد، قفل کردن در خانه بود. در راه مدرسه این جمله را تکرار میکردم:
«پدر باید بماند. این همه جبهه رفته. دیگر بس است. ما هم او را میخواهیم. پدر باید باشد!»
کلیدها و پول خردها توی جیبم جیرینگ جیرینگ میکردند. چه صدای خوبی، آن روز مدرسه و درس را با شوق ماندن و با شوق این که در خانه نگهش داشتهام، پشت سر گذاشتم. لیلی کنان و سرخوش به خانه برگشتم. در راه گشودم، امّا پدر را ندیدم.
«بابا کجاست مامان؟»
مادر اما به همه چیز رضایت د اده بود:
- رفت جبهه!
- چه طوری؟ من که در را قفل کرده بودم!
- از بالای در رفت.
دلم گرفت. کیفم را به گوشهای پرت کردم و نشستم. نوازشهای مادرم هم سودی نداشت. نقش بر آب شدن نقشهی کودکانهام به کنار، رفتن پدر دلم را آزار میداد.
بزرگتر که شدم، معنی آن همه جنب و جوش پدر را فهمیدم وحس کردم او تاب هیچ قفسی را نداشت.
رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۷۶ و ۷۷٫ / حریف شب، صص ۱۶۱-۱۶۰٫
پاسخ دهید