نایب پیاده شد، جعبه شیر را برداشت و به داخل حیاط برد.
محمّد حسین که ازخواب بیدار شد، با او بازی میکرد. سمیّه به لباس او چنگ میزد. او را روی دستها بلند کرده بود و میخندید. دور اتاق قهقهه میزدند. حالا که بابا آمده بود، انگار که دیگر محمّد حسین هم شیر نمیخواست. نایب به خانمش که چای میریخت، نگاه کرد:
- آبگرمکن را روشن کن که بچّهها را ببرم حمّام.
خانم چای را را به اتاق آورد. حمّام را داغ کرد. کنار همسرش چای خورد و از دوری و نگرانیاش برای بچّهها گفت و خدا را شکر کرد که شب را نایب پیش آنها میماند. نایب بچّهها را به حمّام برد. خانم تو حمام سرک کشید، نایب به تن محمّد حسین لیف میکشید و آرام آب را روی سر و تن او میریخت. خندید:
- این قدر با این بچّهها وَر میروی که وقتی نباشی، رنج میبرند. نایب حوله را دور تن محمّد حسین پیچید:
- اینها اگر بچّه من هستند که نور الهی در دلشان هست و دلشان قرص است و از نبود من و حضورم در جبهه رنج نمیبرند.
بچّهها را که فرستاد بیرون، لباسهایشان را شست. از توی حمّام صدا زد:
- میخواهم بروم ایلام، سرکشی خانوادهی شهدا. شما هم حاضر شوید که آب و هوایی عوض کنید.
همسرش از لای در او را نگاه کرد:
- چه میکنی؟ لباسها را خودم میشویم. نایب خندید:
- باید تلافی روزهای نبودنم را بکنم.
وقتی همگی حاضر شدند و توی ماشین نشستند، سمیّه از عقب موهای نایب را به هم میریخت و او میخندید. مادرش اخم کرد و سمیّه را عقب کشید:
- اذیّت نکن بابا را.
نایب برگشت و به دختر کوچولویش که سر به زیر و بغض کرده، نشسته بود، نگاه کرد.
- نباید بچّهها را دعوا کنی. اینها ذخیرههای آیندهی این کشور هستند. هر وقت از شیطنت آنها خسته شدی، سورهی والعصر را بخوان. آرام میگیری.
رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۱۱۰ تا ۱۱۲٫/ خواب بهشت، صص ۶۸-۶۶٫
پاسخ دهید