بسیجی پیری داشتیم که متولی حمّام صحرایی پادگان دزفول بود. پیرمرد با حالی بود و سعی می‌کرد به هر نحوی شده، به بسیجی‌ها خدمت بکند.

آقا مهدی، یک روز به قصد بازدید از وضعیت بهداشتی حمّام‌ها، به آن‌جا رفته و فارغ از همه جا وارد کانتینر شده بود. به داخل یک یک حمّام‌ها که خالی بود، نگاه می‌کرد که آن بسیجی پیر، سر رسیده بود.

-‌ »آی برادر… کجا؟ بیا برو ته صف!»

دست آقا مهدی را گرفته بود و تا آخر صف برده بود و در راه نصیحتش می‌کرد که:

-‌ »تو که بسیجی خوبی هستی، چرا بدون نوبت می‌روی داخل حمام؟ این‌ها هم مثل تو بسیجی هستند که منتظرند تا حمّام خالی شود و تو بروند.»

-‌ »پدر جان! من نمی‌خواستم به حمّام بروم. فقط می‌خواستم داخل حمّام‌ها را نگاه کنم.»

آقا مهدی وقتی دیده بود که پیرمرد متوجّه منظورش نشده، رفته بود و آخر صف ایستاده بود تا نوبتش شود و حمّام‌ها را نگاه کند.

یکی از بسیجی‌ها که آقا مهدی را شناخته بود، بسیجی پیر را به کناری کشید و توضیح داد که ایشان آقا مهدی است. وقتی پیرمرد شنیده بود کسی که در  آخر صف ایستاده، فرمانده‌ی لشکر است، برگشته بود تا عذرخواهی کند.

وقتی پیرمرد به آقا مهدی رسید، دست‌هایش را دور گردن آقا مهدی انداخت و تند تند گفت: «ببخشید، من شما را نشناختم.»

آقا مهدی پیرمرد را بوسید و گفت:

«پدر جان! شما کار خوبی کردید. شما وظیفه‌تان را انجام می‌دهید.»


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۴۸ و ۴۹٫ کتاب خداحافظ سردار.