باشگاه افسران هر شب برنامه داشت: شام، فیلم، بیلیارد، بولینگ. اما یوسف دلش نمیخواست زهرا و حامد را ببرد باشگاه. خودش گاهی میرفت. کت و شلوار میپوشید و کراوات نمیزد و با موهای مرتب و ادکلن زده مینشست و با افسرها میگفت و میخندید تا با افسران دیگر که در گارد خدمت میکردند سوءظنی پیش نیاید.
اگر مراسم ویژهای بود که افسران موظف بودند با خانواده بیایند، میگفت که همسرش کسالت دارد، یا از چند روز قبل زهرا میرفت اصفهان. گاهی هم در شبنشینیهای دوستانه که به منزل افسرها میرفتند، خانمها از او میپرسیدند: «چرا باشگاه نمیآیید و در مهمانیها شرکت نمیکنید؟» زهرا که دلش نمیخواست دیگران چیزی بدانند، میگفت: «من خیلی روحیه جمع و مهمانی رفتن ندارم. بیشتر ترجیح میدهم وقتم را توی خانه با مطالعه و پسرم بگذرانم». و همه با تعجب نگاهش میکردند.
منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛ ص ۵۶٫
پاسخ دهید