آخرین باری که حمید به مرخصی آمد، حالت عجیبی داشت. بیشتر از همیشه به ما می‌رسید و مدام سفارش می‌کرد که با بچّه‌ها چطور رفتار کنم، چطور بزرگشان کنم. تنها ناراحتی‌اش این بود که خانه نداریم.

چند سال قبل حمید خانه‌ی پدری‌اش را به نام برادر کوچکش هوشنگ کرد و ما  در همان خانه نشسته بودیم. مُدام می‌گفت: «اگر من نباشم، شما بی‌خانه و بی‌سرپناه چه می‌کنید؟»

می‌گفتم: «این حرف‌ها را نزن.»

امّا از همان موقع دلم شور افتاد که نکند این عملیات آخر حمید باشد. آخرین شبی که منزل بود، مهمان داشتیم. حمید همیشه مثل پروانه دور مهمان می‌چرخید، امّا آن شب کمتر در قید مهمان بود. بچّه‌ها را روی شانه‌هایش سوار کرده بود و می‌دوید و می‌خنداند. خودش هم می‌خندید. آن‌قدر با آن‌ها بازی و شوخی کرد که هم خودش از پا افتاد، هم بچّه‌ها دیگر رمق نداشتند. فردای آن روز موقع خداحافظی نگاهش دلم را آتش می‌زد. پیش از رفتن، معصومه و مریم را بارها بویید و بوسید. تا به سر کوچه برسد، بارها برگشت و ما را نگاه کرد.


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۷۷ و ۷۸٫ / چریک، صص ۸۳-۸۲٫