صبح اول وقت دکتر او را معاینه کرد و گفت: «هر چه زودتر باید به تهران اعزام شود.» بالای سرش رفتم و سِرُمش را عوض کردم. بیدار بود و با صدای ضعیفی گفت: «خواهر! یک خورده ته موهایت پیداست.»
دو طرف روسریام کِش داشت. با یک گره بزرگ آن را زیر گلویم کیپ کرده بودم، اما چون او دراز کشیده بود، وقتی خم شدم، ظاهراً ریشهی موهایم را دیده بود. روسری را جلو کشیدم و از او تشکر کردم.
ساعت نُه صبح، من، علی باقری و یک پرستار گیلانی که دورهی طرح را در آنجا میگذراند، با هواپیمای کوچکی به سمت تهران حرکت کردیم. کلیههایش از کار افتاده بود و اورهی خونش هر لحظه بالا میرفت. خیلی نگران بودم. کمک خلبان که مرد چهل و پنج سالهای بود، دائماً بالای سر علی میآمد و دستی به موهای او می کشید و می گفت: «حالش چه طور است؟ چیزی لازم ندارید.»
پرستار سعی میکرد هر کاری از دستش بر میآید، انجام دهد.
سال ۵۹، خانمها تازه روسری سر میکردند. این پرستار، روسری ژرژت سرمهای بر سر داشت که با کوچکترین حرکت، عقب میرفت و موهایش بیرون میریخت. علی با دست به من اشاره کرد که نزدیکش بروم، بعد گفت: «سرت را پایین بیاور.» سرم را نزدیک دهانش بردم. گفت: «این خواهر نزدیک من نیاید.»
کنار پرستار جوان نشستم و جوری که ناراحت نشود، گفتم: «ببین! این بچّه اعتقاد دارد موهای یک زن نباید دیده شود. با وضعیتی که دارد، فکر نمیکنم خیلی دوام بیاورد. خواهش میکنم به خواستهاش عمل کن.» پرستار بدون اینکه ناراحت شود، حرفم را پذیرفت.
رسم خوبان ۱۹ – غیرت دینی و تقیّد به ضوابط شرعی، ص ۶۳ تا ۶۵٫/ از چند لا تا جنگ، صص ۶۰ – ۵۸٫
پاسخ دهید