اوّلین بار که میخواست به جبهه برود، باید مصاحبهای با او میکردند تا پایبندی او را به اسلام بفهمند. لذا از او پرسیده بودند: انگیزهی شما برای رفتن به جبهه چیه؟»
گفته بود: «من انگیزه – منگیزه سرم نمیشه. دیدم همه دارن میرن، منم میخوام برم.»
مصاحبهگر پرسیده بود: «بلوغ یعنی چه؟»
گفته بود: «بُلوغ نیست، بُلوکه. ما برای دیوار آغُلمون ازش استفاده میکنیم.»
یکی از مصاحبهگرها به سر خودش اشاره میکند، در حالی که فرد دیگر به او نگاه میکرده و فوتی به کف دستش میکند. یعنی «مغز این آدم کار نمیکنه.»
آقا رضا متوجّهی اشاره او میشود. شروع میکند: «حالا دیگه بسیجیها رو مسخره میکنین؟ عیب نداره. ما گناه کردیم که میخوابیم بریم جبهه؟»
خودش را به گریه میزند و از در خارج میشود.
این بندگان خدا میبینند خیلی بد شد و دلی را شکستند. شروع میکنند از او معذرت خواستن. موافقت میکنند که آقا رضا به جبهه برود. با خارج شدن آقا رضا از اتاق، فرد دیگری وارد میشود.
از او میپرسند: «این پسره که از در رفت بیرون، میشناسی؟»
میگوید: «آره. چطور مگه؟»
میگویند: «مثل اینکه مشکل داشت. خواستیم با اشاره به هم بگیم که مشکل داره، بندهی خدا متوجّه شد. خیلی خودش و ما رو ناراحت کرد.»
گفت: «این آدم همهتون رو سر کار گذاشته.»
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۸۶ و ۸۷٫ / بر سر پیمان، صص ۱۷۸ – ۱۷۷٫
پاسخ دهید