برای شناسایی با ابویاسین تا نزدیکی عراقیها رفته بودند. گلوله پشت گلوله، خمپاره بود که بر زمین مینشست. یکی از همان گلولهها درست کنار اسماعیل و ابویاسین منفجر شد و هر دو چند ترکش ریز خوردند.
طبیعی بود که آن همه آتش بر سر نیروهای ایرانی بریزد؛ چرا که رزمندگان تا نزدیک دروازههای بصره پیش آمده بودند و منتظر فرصت بودند تا این شهر بندری را هم مثل فاو فتح کنند.
از قضا مجاهدین تیپ ۹ بدر هم در عملیات کربلای پنج حضور فعال داشتند. عدهای از نیروهای این تیپ حتی با پای برهنه و به عشق کربلا به عملیات آمده بودند و در همان منطقه، حسابی از پس عراقیها برآمده بودند.
اسماعیل و ابویاسین هم برای شناسایی رفته بودند و حالا داشتند مواضع و خاکریزهای دور و برشان را با نقشه تطبیق میدادند.
صورت برافروختهی اسماعیل برای ابویاسین ناآشنا شده بود. خودش هم احساس سبکی میکرد. از شب قبل که با زن و فرزندش خداحافظی کرده بود تا آنجا که در تیررس دشمن بودند، همهاش منتظر یک اتفاق بود.
در میان خاکریزها و کوره راهها چشمش به جادهای افتاد که انتهایش در دود و غبار محو شده بود. فهمید که آنجا آخر خط است؛ چیزی شبیه آنچه در خواب دیده بود. لبخندی زد و صدای قلبش در هیاهوی حملهی هواپیماهای عراقی گم شد.
چند لحظه بعد بمبهای خوشهای زمین و آسمان را سیاه کردند. وقتی گرد و خاک فرو نشست، ابویاسین بود و پیکر غرق در خون اسماعیل. انگار که سالهاست به خواب رفته بودند…
منبع: کتاب «مهاجر مهربان» – شهید اسماعیل دقایقی، انتشارات سوره مهر، ص ۷۷ و ۷۸٫
پاسخ دهید