- ثقلین - http://thaqalain.ir -

انتهای یک جاده
شهید اسماعیل دقایقی

برای شناسایی با ابویاسین تا نزدیکی عراقی‌ها رفته بودند. گلوله پشت گلوله، خمپاره بود که بر زمین می‌نشست. یکی از همان گلوله‌ها درست کنار اسماعیل و ابویاسین منفجر شد و هر دو چند ترکش ریز خوردند.

طبیعی بود که آن همه آتش بر سر نیروهای ایرانی بریزد؛ چرا که رزمندگان تا نزدیک دروازه‌های بصره پیش آمده بودند و منتظر فرصت بودند تا این شهر بندری را هم مثل فاو فتح کنند.

از قضا مجاهدین تیپ ۹ بدر هم در عملیات کربلای پنج حضور فعال داشتند. عده‌ای از نیروهای این تیپ حتی با پای برهنه و به عشق کربلا به عملیات آمده بودند و در همان منطقه، حسابی از پس عراقی‌ها برآمده بودند.

اسماعیل و ابویاسین هم برای شناسایی رفته بودند و حالا داشتند مواضع و خاکریزهای دور و برشان را با نقشه تطبیق می‌دادند.

صورت برافروخته‌ی اسماعیل برای ابویاسین ناآشنا شده بود. خودش هم احساس سبکی می‌کرد. از شب قبل که با زن و فرزندش خداحافظی کرده بود تا آن‌جا که در تیررس دشمن بودند، همه‌اش منتظر یک اتفاق بود.

در میان خاکریزها و کوره راه‌ها چشمش به جاده‌ای افتاد که انتهایش در دود و غبار محو شده بود. فهمید که آن‌جا آخر خط است؛ چیزی شبیه آنچه  در خواب دیده بود. لبخندی زد و صدای قلبش در هیاهوی حمله‌ی هواپیماهای عراقی گم شد.

چند لحظه بعد بمب‌های خوشه‌ای زمین و آسمان را سیاه کردند. وقتی گرد و خاک فرو نشست، ابویاسین بود و پیکر غرق در خون اسماعیل. انگار که سال‌هاست به خواب رفته بودند…

منبع: کتاب «مهاجر مهربان» – شهید اسماعیل دقایقی، انتشارات سوره مهر،  ص ۷۷ و ۷۸٫


Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir

URL to article: http://thaqalain.ir/%d8%a7%d9%86%d8%aa%d9%87%d8%a7%db%8c-%db%8c%da%a9-%d8%ac%d8%a7%d8%af%d9%87/

تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.