از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتهام! احساس میکردم که احمد خداوند را به گونهای دیگر میشناسد و به گونهای دیگر بندگی میکند!

ما نماز میخواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، امّا دقیقاً میدیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت میبرد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد امّا برای یک پسر بچهی دوازده ساله عجیب بود. من سعی میکردم که بیشتر با او باشم تا ببینم چه میکند. امّا او رفتارش خیلی عادی بود. زندگی ساده و معمولی همانند دیگران؛ مثل بقیهی افراد میگفت و میخندید. من فقط میدیدم، وقتی کسی راه را اشتباه میرفت خیلی  آهسته و مخفیانه به او تذکر میداد. او امر به معروف و نهی از منکر را ترک نمیکرد.

فقط زمانی برافروخته میشد که میدید کسی در جمع غیبت میکند و پشت سر دیگران حرف میزند. در این شرایط دیگر ملاحظهی بزرگی و کوچکی را نمیکرد. با قاطعیت از شخص غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد.

من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچّگی همیشه با هم بودیم. اما یه سؤالی ازت دارم! من نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من …

لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سؤالم را تکرار کردم و گفتم: حتماً یه علّتی داره، باید برام بگی؟

بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش رو داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت: بشین تا بهت بگم.

نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچّههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی. همهی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا آب بیار. من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کمکم صدای آب به گوش رسید.

نسیم خنکی از سمت آب به سمت من آمد. از لابهلای درختها و بوتهها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را انداختم پایین و همانجا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمیدانستم چه کار کنم! همانجا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن طرف من را نمیدید. درختها و بوتهها مانع خوبی برای من بود.

من با چشمانی گرد شده از تعجب منتظر ادامهی ماجرای احمد بودم. چرا این قدر ترسیده بود؟! … احمد ادامه داد: من میتوانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.

من همانجا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. خدایا الآن شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم، هیچ کس هم متوجه نمیشود؛ امّا خدایا من به خاطر تو از این گناه میگذرم. کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم. بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچّهها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند.

برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم. چوبها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک همینطور از چشمانم جاری بود.

یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هر کس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.

همینطور که داشتم اشک میریختم گفتم: از این به بعد برای خدا گریه میکنم.

حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همینطور که اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: یا الله یا الله… به محض تکرار این عبارت، یک باره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. ناخودآگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم.

صدا از همه سنگریزههای بیابان شنیده میشد. از همهی درختها و کوه و سنگها صدا میآمد!!

همه میگفتند: سُبوحٌ قُدّوس رَبُنا و رب الملائکه و الرُوح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح).

وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامهی بازی بچهها فهمیدم که آنها چیزی نشنیدهاند! من در آن غروب، با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم. من از همهی ذرات عالم این صدا را میشنیدم!

احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!

احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا من زندهام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!


منبع: کتاب «عارفانه» – شهید احمدعلی نیّری، انتشارات شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۲؛ صص ۲۸ تا ۳۱، به نقل از دکتر محسن نوری، استاد دانشگاه شهید بهشتی.