عراقیها منطقه را محاصره کرده بودند. عبّاس گفت: «داریم میرویم، در حالیکه نمیتوانیم شهدا را ببریم عقب.»
فردا صبح با «حاجیپور» رفتیم ببینیم که کسی جا نمانده باشد. دیدم عبّاس یک شهید را روی دوش گرفته و دارد عقب میآید از شدّت ضعف و خستگی صورتش سفید شده بود. کمکش کردیم و شهید را آوردیم عقب. دیدم عبّاس دوباره برگشت. پرسیدم: «کجا میروی؟»
گفت: «باید بروم و یک جنازهی دیگر بیاورم.»
ناگهان یکی از بسیجیها که از قافله عقب مانده بود، از راه رسید و خواست حاجعبّاس را در آغوش بگیرد. دستش خورد به کاسه و خاکشیرها ریخت روی سر و صورت حاجعبّاس. فرماندهی گردان عصبانی شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. حاج عبّاس خندید و گفت که چیزی به بسیجیها نگوید. ما هم که حسابی ناراحت بودیم، این را که دیدیم، زدیم زیر خنده، آنجا بود که فهمیدم فرماندهی لشکر هم مثل همهی ماست.
منبع: کتاب رسم خوبان ۱، اخلاق، صفحهی۲۳ـ ۲۴/ دجله در انتظار عبّاس، صص۸۹ و ۱۲۴٫
پاسخ دهید