آن شاخ گل که سبز بود در خزان یکی ست

افشانده غنچه ی گل سرخ از دهان یکی ست

آن گوهری کز آتش الماس ریزه شد

یاقوت خون ز لعل لب او روان یکی ست

آن لعل دُر فشان که زمرد نگار شد

داد از وفا به سوده الماس، جان، یکی ست

آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز

از فرق تا قدم شده آتش فشان یکی ست

آن شاهباز اوج حقیقت که تیر خصم

نگذاشته ز بال و پر او نشان یکی ست

آن خضر رهنما که شد از آب آتشین

فرمانروای مملکت جاودان یکی ست

آن نقطه ی بسیط محیط رضا که بود

حکمش مدار دایره کن فکان یکی ست

آن جوهر کلام که چو سودا به سوده کرد

هرگز نداشت چشم به سود و زیان یکی ست

چشم فلک ندید بجز مجتبی کسی

شایان این معامله، آری همان یکی ست

طوبی مثال گلشن آل عبا بود

ریحانه رسول خدا مجتبی بود

 

شاهی که بود گوشه نشینی شعار او

محنت قرین او شد و غم بود یار او

آن کو دمید صبح ازل از جبین او

شد تیره تر ز شام ابد روزگار او

محکوم حکم دیو شد آن خسروی که بود

روح الامین چو بنده فرمانگزار او

موسی اگر به طور غمش می زدی قدم

بیخود شدی ز آه دل شعله بار او

یکباره گر مسیح بدید آنچه او بدید

می شد دوباره چرخ چهارم چو دار او

آن سرو سبزپوش چو گل سرخ روی شد

آری ز بس که خون جگر شد نگار او

روی حسن چو سبز شد از زهر غم فزود

تا شد سرشک دیده و دل جویبار او

طوبی نثار آن قد و قامت که بعد مرگ

از چار سو خدنگ سه پر شد نثار او

پرورده کنار پیمبر بُد از نخست

محروم شد در آخر کار از کنار او

آن سروری که صاحب بیت الحرام بود

بیت الحرام بهر چه بر وی حرام بود

 

ای ماه چرخ پیر و مهین پور عقل پیر

کز عمر سیر بودی و در بند غم اسیر،

قربان آن دل و جگر پاره پاره ات

از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تیر

ای در سریر عشق، سلیمان روزگار

از غم تو گوشه گیر ولی اهرمن امیر

از پستی زمانه و بیداد دهر شد

دیوی فراز منبر و روح الامین به زیر

میر حجاز پای سریر امیر شام!

ای کاش سرنگون شدی آن میرو آن سریر

الحاد گشته مرکز توحید را مدار

شد کفر محض حلقه اسلام را مدیر

دستان ز چیست بسته زبان، در سخن غراب؟

ای لعل دُرفشان تو دلجوی و دلپذیر

یا للعجب ز مردم دنیا پرست دون

یوسف فروخته به متاعی بسی حقیر

ای دستگیر غمزدگان روز عدل و داد

دست ستم ز چیست تو را کرده دستگیر؟

تا شد همای سدره نشین در کمند غم

عنقای قاف شد ز الم دردمند غم

 

ای روح عقل اقدم و ریحانه نبی

کز خون دل ز غصه دوران لبالبی

از شاه دادگر که ز بیداد روزگار

روزی نیارمیده، نیاسوده ای شبی

از دوستان ملامت بی حد شنیده ای

تنها ندیده ای الم از دست اجنبی

چون عنصر لطیف تو با خصم بدمنش

هرگز نیدد کس قمر برج عقربی

زهر جفا نمود تو را آب خوشگوار

از بس که تلخکامی و بی تاب و پر تبی

از ساقی ازل نگرفته ست تا ابد

چون ساغر تو هیچ ولیّ مقربی

آری بلا به مرتبه قرب اولیاست

واندر بساط قرب نبود از تو اقربی

گردون شود نگون و رخ مهر و مه سیاه

کافتاده در لحد چو تو تابنده کوکبی

نشنیده ام نشانه تیر ستم شود

جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبی

ای «مفتقر» بنال چو قمری در این عزا

کاین غصه نیست کمتر از آن زهر جانگزا

 

شاعر: آیت الله غروی اصفهانی(مفتقر)