آمد غروب و باز دل تنگ من گرفت

همچون دل غریب برای وطن گرفت

در جستجوی جوهر آن حُسن گمشده

از بام و در دوباره سراغ حسن گرفت

خاکستر حریق اُفق بر دلم نشست

آیینه ی شکسته،غبار محن گرفت

در راه بود موکب گل ها که ناگهان

پاییز بی امان به شبیخون چمن گرفت

ای آسمان چه جای عقابان تیز پر ؟

کز تنگ عرصه ات دل زاغ و زغن گرفت

فریادها به گریه بَدل گشت در گلو

زین بغض دردناک که راه سخن گرفت

 

شاعر: حسین منزوی