«برادر! شما چرا همیشه از شکم درد مینالی؟»
مالک مجبور شد توضیح دهد.
حمید به سمت پشت ساختمان دوید. ناراحت شد. مالک پشت سر او دوید.
ـ «چرا ناراحت شدی؟ گلایه از مریضی، تو را ناراحت کرد یا روایت آن؟»
حمید (باکری) متأثر میگوید:
«من فرماندهی کسانی هستم که علیرغم مجروحیّت زیاد، باز هم در جبهه حضور دارند.»
منبع: کتاب رسم خوبان 4 ـ صبر و استقامت ـ صفحهی 54 / گمشدگان مجنون، صص 75 و 77.