من تو را در حُسنِ روزافزون، سرآمد ميكشم
آيتي از آيههاي ذاتِ سرمد ميكشم
تا جمالت را به زيبايي ببينم ـ بارها
در ضميرم نقش سيماي «محمد» ميكشم
از حريم پاك تو، تا «قُبّة الخَضرا»ي عشق
با نگاهِ عاشق خود، خطِّ ممتد ميكشم
خسرو خوبان عالم! اي كريم اهل بيت
شرمساري پيش تو، از كردهي بد ميكشم
گرچه از ذوق عبادت، سالها بي بهرهام
با بلور اشك خود، تصوير معبد ميكشم
آه، اي سردار مظلومي، كه تنها ماندهاي!
خجلت از رخسار آن نفسِ مجرّد ميكشم
چون شنيدم از دهانت، سودهي الماس ريخت
دامن از ياقوت و مرجان و زِبَرجد ميكشم
آب شد سنگ صبور، از آن همه صبر و شكيب
وسعت صبر تو را، بي مرز و بي حد ميكشم
روضهات با خاك، يكسان است، اي روح نماز
من به نام ناميات، طرح مجددّ ميكشم
تا نسوزد، تربت پاكت ز هُرم آفتاب
در خيالم، سايباني، مثل گنبد ميكشم
تا ببوسم گلشنات را مثل ياس و اطلسي
پشت «ديوار بقيع»ات، بارها قد ميكشم
تا بشويم، گردِ غربت را، از آن تربت به اشك
منّت از مژگان خود، هر قدر بايد، ميكشم
ميروم از اين حرم، اما دلم پيش شماست
گاهِ رفتن، نيّت خود را مرددّ ميكشم
ميروم با بي قراري، باز ميگردم به شوق
جلوهي عشق تو را، در رفت و آمد ميكشم
من به يادِ اين كبوترها،كه مهمان تواند
بعد از اين نازِ كبوترهاي «مشهد» ميكشم
تا زيارتگاه دلها، لالهزار مجتبيست
سرمهي چشم «شفق»، خاكِ مزار مجتبيست
شاعر: محمد جواد غفورزاده (شفق)