شب نوزدهم ماه رمضان بود که با شهید محمّد آبیل از مسجد برگشتیم و هر یک به منزل خود رفتیم. او همسایه‌ی دیوار به دیوار ما بود. پس از صرف سحری و خواندن نماز، تازه به رختخواب رفته بودم که ناگهان صدایی شنیدم. با عجله از ساختمان بیرون دویده و از خانم همسایه، یعنی همسر محمد موضوع را جویا شدم. گفت:

«محمد داشت نماز می‌خواند که ناگهان بیهوش شد. تو را به خدا کمک کنید.»

با عجله وارد خانه شدم و دیدم که محمد روی سجاده افتاده است و حرکت نمی‌کند. وقتی به چهره‌‌ی او نگاه کردم، اصلاً اثری از بیماری و یا رنگ پریدگی ندیدم. همسرش مرتب می‌خواست که او را نزد دکتر ببرم، ولی نمی‌دانم چرا تمایلی به این کار نداشتم. خلاصه به هر ترتیبی بود با کمک همسایه‌ها او را به هوش آوردیم و از او خواستیم تا با هم به دکتر برویم.

امّا خندید و گفت: «هیچی نشده و دکتر لازم نیست.»

مدتی از این ماجرا گذشت. یک شب با محمّد خلوت کردم و ماجرای آن شب را پرسیدم. اول طفره رفت و بعد مرا قسم داد و از من تعهد گرفت که این موضوع را به کسی نگویم. اکنون که اقدام به افشای آن راز می‌کنم، به دلیل آن است که این مردم بزرگ شهید شده و بازگو کردن آن اشکالی ندارد.

محمد این گونه تعریف کرد:

«آن شب در مسجد عزاداری می‌کردیم و همه‌اش ذکر علی (علیه السلام) می‌گفتیم. من بدون آن‌که اراده‌ای داشته باشم، در دریای افکار خود غوطه‌ می‌خوردم و با خود می‌گفتم: «چطور می‌شود انسان در حالت نماز به مرحله‌ای برسد که تیر را از پای او دربیاورند و او متوجّه نشود؟» این سؤال در وجود من لحظه به لحظه قوی‌تر می‌شد تا این‌که پس از خوردن سحری، به نماز ایستادم. فکر می‌کنم که آن نماز، از نمازهایی بود که در آن لحظات من فقط با خدا رابطه داشتم و غرق در تماشای جمال کبریایی بودم.

غیر از خدا چیزی را نمی‌دیدم، که ناگهان نماز حضرت علی (علیه السلام) و درآوردن تیر از پای آن بزرگوار به یادم آمد و در یک لحظه حضرت را دیدم که نماز می خواند و تیری از پایش درمی‌آوردند. حضرت پس از نماز به عقب برگشت و با من شروع به صحبت کرد. من آن‌قدر که محو تماشای جمال نورانی ایشان بودم که حرف‌های او را نمی‌شنیدم. یکباره به خود آمد و گفت: «این علی (علیه السلام) است که در مقابل من ایستاده و با من صحبت می‌کند.»

در یک لحظه به عظمت مسئله پی بردم و فریاد کشیده و بیهوش شدم. در حالت بیهوشی نیز با او عالمی داشتم که شما بیدارم کردید. و مرا از آن عالم روحانی بیرون آوردید.» این را گفت و شروع به گریه کرد و دیگر حرفی نزد.


رسم خوبان ۸؛ تمسّک و اردات به اهل بیت علیهم السلام، ص ۱۳ و ۱۴٫/ زمزمه در تنهایی، صص ۶۷ ۶۶٫