در زلف آفتابرخی، دل، اسیر شد
در مدّت دو شب وَ یکی روز، پیر شد
گفتم که دستگیری دل میکند ز زلف
دیدی که دل به دست غمش دستگیر شد
حیرانم از اشارت آن چشم و ابروان
این یک مشار گشته و آن یک مشیر شد
این یک کند اشاره به ابرو که زود کُش
آن یک کند اشاره به چشمان که دیر شد
من در میان کشمکش این دو تا که چون
یک صید جانبر، از دو کماندار و تیر شد
شرط ستمکشی به ره عشق، شِکوه نیست
مشتاق کعبه، خار به پایش حریر شد
پیر خرد که پند سراید به گوش جان
باید به پند پیر، نصیحتپذیر شد
خوش باش اي دلا! كه شب هجر گشت صبح
مرغ سحر به طرْف چمن در صفير شد
باد صبا به مژده چو هُدهُد که از سبا
عالم ز بوی مژدهی او پر عبير شد
یعقوبوار، دیدهی دل یافت روشنی
صبح از صفا به مژدهی عشرت بشیر شد
یعنی که وقت شادی و عیش و نشاط گشت
روز مبارکیست که عید غدیر شد
روزی بود که حیدر کرّار در غدیر
بر مؤمنان ز جانب یزدان، امیر شد
روزی بود که شیر خدا صهر مصطفی
بر اهل دین، امير و به احمد، وزیر شد
تنها نشد امير به جمعي ز مؤمنين
حاكم به هر چه هست ز بالا و زير شد
روز سرور بهر خواص و عوام گشت
وقت خوشی برای صغیر و کبیر شد
از حُكم بي قرينش شد ارض، برقرار
وز امر برقرارش گردون، مسير شد
شاها! منم به «خرّمی» اندر مدیح تو
نامم به هند و کشور ایران، شهیر شد
دل را به درگهت به دعا عرض حاجت است
باید مرا به حاجت دل، دستگیر شد
خواهم مرا به درگه خود خوانی از کرم
شخصم بر این امید و بدین فکر، پیر شد
تا در نجف به خاک درت رو کنم سپید
گردد بزرگ هر که بر آن در، حقیر شد
هر گونه طاعتی که در آن سرزمین کنم
خواهد قبول درگه حیّ قدیر شد