دست رسول، دست خدا را كند بلند
يعني علي دعاست كه حق كرده مستجاب
گويد كه نيست در پس اين پرده جز علي
يعني كه هر چه هست برون آمد از حجاب
و اینک متن قصیده:
ديگر چه روي داده؟ كه بي مطرب و شراب
رقصند شاه و بنده و مستند شيخ و شاب
مرغي به نغمه آمده كز لحن دلكشش
بيدار گشته طالع اسلاميان ز خواب
كار طرب رسيده به جايي كه آسمان
دارد بناي آن كه گذارد شفق، خضاب
مستند دختران رز آن حد كه گر كنند
آغاز گريه، ميچكد از چشمشان، شراب
از بس كه اوفتاده محيط طرب به موج
غم، كوه اگر بُوَد، رَوَدش سر به زير آب
مدهوشم از ميای كه اگر زُهره دركشد
مست آنقَدَر شود كه ز چنگ افتدش رباب
***
اينسان كه جنّ و انس و مَلَك در تعيّشند
گويا وصيّ ختم رسول گشته، بوتراب
عيد غدير آمده و شاه اوليا
خواهد به خاص و عام شود مالكالرّقاب
دست رسول، دست خدا را كند بلند
يعني علي دعاست كه حق كرده مستجاب
گويد كه نيست در پس اين پرده جز علي
يعني كه هر چه هست برون آمد از حجاب
آن شير كردگار و وصيّ نبي كه هست
يك آيه از مناقب او، چارمين كتاب
شاهي كه دل نبسته به دنيا و گفته است:
اين است جيفهای كه بُوَد طالبش، كلاب
اي آفتاب چرخ امامت! خداي را
در روز محشر از سر ما، سايه بر متاب
در مِدحت تو، دلدل عشقم ز سركشي
جايي مرا رسانده كه پر افكنَد عقاب
از پرتو تقرّب اكسير لطف تو
مس را سزد كه باج ستاند ز زرّ ناب
حاجب به بند نيست كه امر تو، خصم را
بندد به گردن از رگ شريان خود، طناب
از قوّتي كه داده خدايت، شگفت نيست
گر بر سپهر پير دهي دورهی شباب
عدل تو، خسروي است كه هنگام داوري
ميگيرد انتقام كتان را ز ماهتاب
از مطبخ سخاي تو، دودي است آسمان
از تركش جلال تو، تيري بُوَد شهاب
فيضي است از ترشّح بحر عطاي تو
گر دُر به جاي قطره فروبارد از سحاب
هر كس كه زير پاي سمند تو، خاك گشت
با بخت همعنان شد و با رتبه همركاب
ادراك عقل درخور وصف تو كي بُوَد؟
خفّاش را چه حد كه كند مدح آفتاب؟
بر چشم آن كه خاك رهت، توتيا كشيد
سرچشمه حيات شود كمتر از سراب
تيغ تو آتشي است كه چون مشتعل شود
سازد حرارتش، جگر شير را كباب
بر نطفه گر دهند نويد ولاي تو
رقصد ز وجد در رحم مام و پشت باب
باشد به پيش قصر مقام تو، آسمان
چون كرم پيلهاي كه تَنَد گرد خود، لعاب
بر قلزم وجود، كجا خيمه ميزدم؟
گر پُر نميشدم ز هواي تو، چون حباب
از بس كه بر تو هست، اميد شفاعتم
جنس گناه ميخرم از درهم ثواب
دردي است بر دلم ز فراقت كه گر به كوه
گويم ز سيل اشك، جهان را كند خراب
از شرم اين قصيده، گر «آتش»! نشد قبول
ترسم فرورَوي به زمين تا رسي به آب
ميكوش بر دعا كه ز حدّ تو اين بُوَد
از روي شاهدان معاني مكش نقاب
خونت هدر شود، مگر آگاه نيستي
زين خلق بيحميّت و شهر پُرانقلاب[1]
خواهم به دوستيّ علي، جان كنم نثار
يا رب! دعاي خستهدلان ساز مستجاب
در روز حشر چون كنم از خاك، سر برون
دست من است و دامن اولاد آن جناب
گر يك دو مصرع آمد، تضمين به شعر من
چون بود مستعد، نبُوَد دور از صواب
من يك تن ضعيفم و يك كاروان، اسير
وين خلق بيحميّت و دهر پُرانقلاب
[1]. وامي از «وصال شيرازي» در بيتي از تركيببندهايش: