یار قدیمی امام هم بود. طوری که درِ خانه‌ی امام همیشه به روش باز بود. مشکل‌گشایی هم می‌کرد. بلد بود چه‌طور گره‌های کور را باز کند. بعد از انقلاب و بعد از فرار بنی‌صدر از ایران گروهک‌ها رفتند در خمین فتنه کردند و مردم را انداختند به جان هم . البته زمینه هم وجود داشت. در آن‌جا طبقه‌ی علما دو دسته بودند، خانواده‌ی شهدا دو دسته بودند، مسؤولین دو دسته بودند. اختلاف‌ها خیلی زیاد بود.

من اهل آن‌جا بودم و می‌دانستم چه خبر است. گاهی که خدمت امام می‌رسیدم و از استاندار و فرماندار آن‌جا می‌گفتم، فقط می‌گفتند «صبر داشته باشید و به آن‌ها فرصت بدهید!»

یک روز احمد آقا زنگ زد که «آقا کارتون دارن.»

امام هر چند وقت یک بار ملاقات را به مدت ده روز تعطیل می‌کردند و این تلفن در این ده روز زده شد.

پیش خودم گفتم «یعنی چه چیز مهمی اتفاق افتاده که امام خواستن همین الآن برم پیش‌شون؟»

سریع رفتم خودم را رسوندم به جماران و دیدم امام نشسته‌اند روی مبل و یک کم کسل‌اند.

گفتم «آقا، چه فرمایشی دارین؟ من در خدمت‌تون هستم.»

گفتند «راجع به خمین است. شنیدم اون‌جا مشکل پیش آمده.»

لبخند زدم تا آرام شوند و گفتم «شما نگران اون‌جا نباشین، حضرت آقا. من می‌رم حلش می‌کنم.»

از اتاق که آمدم بیرون، یکی از رؤسای دفترشان آمد گفت «آقای جلالی! یک دو سه می‌ری خمین، ولی با آبروریزی و دست خالی برمی‌گردی.»

گفتم «چرا؟»

گفت «هر کی رفته، شرمنده برگشته.»

گفتم «من هر کی نیستم. می‌رم که با دست پر و سرِ بالا برگردم.»

پیش خودم حساب کرده بودم که «بعد از سی سال مبارزه و اهل خمین بودن و تجربه‌ی اجرایی، خوابوندن یه فتنه توی یه شهر کوچیک که کاری نداره.»

اما داشت. خیلی هم داشت. کار بالا گرفته بود. تا جایی که یک دسته راهپیمایی می‌کردند و می‌گفتند مرگ بر آن دسته و دسته‌ی دیگر هم می‌گفتند مرگ بر این دسته.

یک روز شیخ فضل‌الله برای ناهار آمد پیش‌ام. وقت اذان براش سجاده انداختم و نشستم نگاه‌اش کردم تا نمازش تمام شود.

فهمید مثل همیشه‌ام نیستم و گفت «چیزی شده؟»

گفتم «تو برای این انقلاب خیلی زحمت کشیده‌ای. اگه یه چیزی ازت بخوام، روم رو زمین نمی‌ندازی؟

گفت «تا چی باشه.»

گفتم «می‌آی با هم بریم خمین، فتنه رو بخوابانیم؟»

گفت«خمین؟»

نگذاشتم محاسبه کند و سریع پای بزرگ‌ترش را وسط کشیدم که هنوز حاضر بود براش جان بدهد.

گفتم «امام خیلی نگران خمین‌اند»

دیگر توی چشم‌هاش برق محاسبه ندیدم و گفتم «می‌آی کمکم کنی؟»

گفت «باشه می‌آم.»

سخنرانی جانانه‌اش برای مردم در نماز جمعه‌ی خمین خیلی از نقشه‌ها را رو کرد و مردم یک کم آرام شدند. فقط این نبود. رفت با بچه‌های سپاه هم صحبت کرد، توجیه‌شان کرد، آرام‌شان کرد و باعث شد بتوانند در آرامش شهر مؤثر باشند. یکی از علمای خمین را هم شیخ مهدی شاه‌آبادی رفت با حرف‌هاش آرام کرد. هر دوشان دوستانی بودند که شریک شادی و غم دوستان‌شان بودند. برای همین است که هیچ وقت نمی‌توانم فراموش‌شان کنم.

قاصد خنده‌رو، ص ۱۴۱ تا ۱۴۳٫