صبا ز لطف چه عنقا برو به قلّه قاف
كه آشيانه قدس است و شرفه اشراف
چو خضر در ظلمات غيوب زن قدمي
كه كوي عين حيوة است و منبع الطاف
به طوف كعبه احراميان ببند احرام
كه مستجار نفوس است و للعقول مطاف
به طرف قبله اهل قبول كن اقبال
بگير كام ز تقبيل خاك آن اطراف
بزن به قائمه عرش معدلت دستي
بگو كه اي ز تو برپا قواعد انصاف
به دُرد خويش چرا درد من دوا نكني
به محفلي كه بنوشند عارفان مي صاف
به جام ما همه خون ريختند جاي مدام
نصيب ما همه جور و جفا شد از اجلاف
منم گرفته به كف نقد جان توئي نقّاد
منم اسير صروف زمان، توئي صرّاف
شها به مصر حقيقت تو يوسف حسني
من و بضاعت مزجاة و اين كلافه ي لاف
رخ مبين تو آئينه ي تجلي ذات
مه جبين تو نور معالي اوصاف
تو معني قلمي، لوح عشق را رقمي
تو فايق عدمي، آن وجود غيب شكاف
تو عين فاتحهاي بلكه سرّ بسم لله
تو باء و نقطه بايي و ربط نوني و كاف
اساس ملك سعادت به ذات تو منسوب
وجود غيب و شهادت به حضرت تو مضاف
طفيل بود تو فيض وجود نامحدود
جهانيان همه بر خوان نعمتت اضياف
برند فيض تو لاهوتيان به حد كمال
خورند رزق تو ناسوتيان به قدر كفاف
علوم مصطفوي را لسان تو تبيان
معارف علوي را بيان تو كشّاف
لب شكر شكنت روحبخش گاه سخن
حسام سرفكنت دل شكاف گاه مصاف
محيط بحر مكارم ز شيعه هاشم
مدار و فخر اكارم ز آل عبد مناف
ابو محمد امام دوم به استحقاق
يگانه وارث جدّ و پدر به استخلاف
ترا قلمرو حلم و رضا به زير قلم
به لوح نفس تو نقش صيانت است و عفاف
سپهر و مهر دو فرمانبرند در شب و روز
يكي غلام مرصّع نشان يكي زرباف
ز كهكشان سپهر و خط شعاعي مهر
سپهر غاشيه كش مهر خاوري سيّاف
غبار خاك درت نوربخش مردم چشم
نسيم رهگذرت رشك مشك نافه ناف
در تو قبله حاجات و كعبه ي محتاج
ملاذ عالميان در جوانب و اكناف
يكي به طي مراحل براي استظهار
يكي به عرض مشاكل براي استكشاف
بسوي روي تو چشم اميد دشمن و دوست
بگرد كوي تو اهل وفاق و اهل خلاف
برآستان ملك پاسبانت از دل وجان
ملوك را سر ذلّت بدون استنكاف
نه نعت شأن رفيع تو كار هر منطق
نه وصف قدر منيع تو حد هر وصّاف
شهود ذات نباشد نصيب هر عارف
نه آفتاب حقيقت مجال هر خشّاف
نه در شريعت عقل است بي ادب معذور
نه در طريقت عشق است از مديحه معاف
شاعر: آیت الله محمد حسین غروی