«صائب»:

نتْوان سپهر را به سرانگشت برگرفت

چون نیزه برگرفت سرِ آن بزرگوار؟

«محتشم»:

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید، سربرهنه برآمد ز کوهسار

*****

«صائب»:

«صائب»! از این نوای جگرسوز، لب ببند

کز استماع آن، جگر سنگ شد فگار

«محتشم»:

خاموش «محتشم»! که دل سنگ آب شد

*****

«صائب»:

دارد دریغ از جگر تشنهی حسین

آبی که مرغ و ماهی از او هست کامکار

«محتشم»:

مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

*****

 

و امّا متن قصیده‌:

چون آسمان کند کمر کینه، استوار

کشتیّ نوح بشْکند از موجهی بِحار[۴]

 

لعل حسین را کند از مهر، خشکْلب

تیغ یزید را کند از کینه، آبدار[۵]

 

گیرد به کف چو ساغرِ زرّینِ آفتاب

اوّل ز خون بیگنهان بشکند خمار

 

بیهوده سر مخار که مار سپهر را

جز مغز سر، طعام دگر نیست سازگار

 

گر مغز عقل در سرت، ای هوشمند! هست

یک جو ز کهکشان، طمع مردمی مدار

 

چون برگِ کاه در نظر عقل شد سبک

هر کس که پشت داد به دیوارِ روزگار

 

از ناخن هلال، گشایش مدار چشم

تا چهرهات ز اشک نگردد شفقْنگار

 

آن را که مارِ ارقمِ[۶] لیل و نهار زد

روید به جای سبزه ز خاکش زبان مار

 

خون شفق ز پنجهی خورشید میچکد

از بس گلوی تشنهلبان را دهد فشار

 

پیداست پایهداریِ نقش بر آب چیست

چشم وفا مدار از این آبگونْحصار

 

جور سپهر را نتواند شمار کرد

صرصر اگر ز ریگ کند سُبحهی[۷] شمار

 

کام نهنگ را صدف انبیا کند

آید به چار موجه[۸] چو این بحرِ بیکنار

 

سنگ فَسانش[۹] از جگر انبیا بُوَد

دندان کین چو تیز کند گرگ روزگار

 

در چاه، سرنگون فکنَد ماه مصر را

یعقوب را سفید کند چشم انتظار

 

بهر مسیح، دار سیاست کند بلند

دجّال را پیام برآرد مسیحوار

 

ایّوب را به بستر بیماری افکند

چندان که جوش گرم برآرد از او دمار

 

در کام منجنیق گذارد خلیل را

دامن زند بر آتش نمرود نابهکار

 

با ارّهی دو سر زکریّای پیر را

سازد دو نیم و شرم ندارد ز روزگار

 

از تن جدا کند سر یحیی چو گوسفند

گرگ فلک چو باز کند پنجهی شکار

 

انگشتری ز دست سلیمان برون کند

بر مسند فرشته دهد دیو را قرار

 

در جنگ زرگری[۱۰] فکند عرش و فرش را

گوساله را به حرف درآرد کلیموار

 

چون ماه، شق کند سر شیر خدای را

در حالت نماز به شمشیر آبدار

 

انگشت زهردار به کام حسن کشد

ریزد ز پارهی جگرش رنگِ لالهزار

 

نقد[۱۱] ابوتراب، جگرگوشهی رسول

طفلی که بود گیسوی پیغمبرش، مِهار

 

روزی که پا به دایرهی کربلا نهاد

بشْنو چها کشید ز چرخ ستیزکار[۱۲]

 

آن سر که جای بر سر زانوی عرش داشت

چون نقش پا به خاک فکندند خوار و زار

 

حلقی که بوسهگاه رسول خدای بود

شد جوی خون ز بوسهی شمشیر آبدار

 

گیسوی او که حبل متین شفاعت است

از دستبردِ تیغِ ستم گشت تار و مار

 

از زخم تیر بر بدن نازنین او

صد روزن از بهشت برین گشت آشکار

 

لعل لبی که بوسهگه جبرئیل بود

بیآب شد ز سنگْدلیهای روزگار

 

رویی که بود فاطمه آیینهدار او

صاحب کلَف[۱۳] چو ماه شد از گَرد کارزار

 

آن کاکلی که بود یداللّه شانهاش

پرچم شد از سیاهدلیهای روزگار

 

جسمی که کوه آهن صبر و قرار بود

شد چون زره ز کاوش پیکان آبدار

 

رنگین به خون[۱۴] شده است ز بیرویی سپهر

رویی که میگذاشت بر او مصطفی، عذار[۱۵]

 

طفلی که ناقه اللَّه او بود مصطفی

خصم سیاهدل شده بر سینهاش سوار

 

بیخانمان شدند همه طایران قدس

در خاک و خون فتاد چو آن نخل پایدار

 

عیسی در آسمان چهارم گرفت گوش

پیچید بس که نوحه در این[۱۶] نیلگونْحصار

 

روح الامین ز صدْمهی این ماتم بزرگ

گردید همچو مرغ تُفَک[۱۷] خورده بیقرار

 

نزدیک بود شعلهی بیطاقتی کشد

آن روز آتش غضب آفریدگار

 

آن روز میگسیخت تزلزل، رگ زمین

لنگر نمیفکند اگر حلم کردگار[۱۸]

 

گردون عیار سنگدلیهای خود گرفت

روزی که این مصیبت عظمی شد آشکار

 

آن روز چار طاق عناصر شکسته بود

دستش گرفت قائمهی عرش کردگار

 

روزی که اهل بیت گشودند موی خویش

چون اطلس سپهر نگردیده تار و مار؟

 

نتْوان سپهر را به سرانگشت برگرفت

چون نیزه برگرفت سرِ آن بزرگوار؟[۱۹]

 

تا امتحان واقعهی کربلا نکرد

ظاهر نشد به خلق جهان، حلم کردگار

 

روزی که خاک، جسم تو را در بغل گرفت

چون چرخِ سختروی نیفتاد از مدار؟

 

تا آفتاب او به لب بام بوسه زد

خون شفق ز دیدهی گردون شد آشکار

 

گردون به هر دو دست، سر خویش را گرفت

افتاد چون سر تو به میدان کارزار

 

خون تو را به حشر چه حاجت به شاهد است؟

بس نیست شاهد تو دو گیسوی خونْنگار؟!

 

بر سینهی حسین دهد جای، شمر را

در پیش طاق کعبه، صنم را دهد قرار

 

در ماتم تو چرخ به سر، کاه[۲۰] ریخته است

این نیست کهکشان که ز گردون شد آشکار

 

از بس که طایران هوا[۲۱] خون گریستند

از ماتم تو، روی زمین گشت لالهزار

 

در ماتم تو کعبه اگر سنگ داغ نیست

بهر چه کرده است سیهپوشی اختیار؟

 

آب خِضَر، پَلاس[۲۲] سیه بر گلو فکند

دست از حیات شست چو آن درّ شاهوار

 

داغ مصیبت تو بُوَد بر جبین او

هر لالهای که سر زند از تیغ کوهسار

 

خورشید میکشد نفس سرد هر سحر

تا سایه برگرفتی از این نیلگونْحصار

 

گر سنگ را به گریه نیارد عزای تو

این چشمهها چگونه روان شد ز کوهسار؟

 

خضر و مسیح را به نَفَس، زنده میکنند

آنها که در رکاب تو کردند جان، نثار

 

چون برگ لاله، پردهی گوش بهشتیان

تا گشت از این نوای جگرسوز، داغدار،

 

از گیسوی بریدهی حوران، فضای خلد

شد مشک آن چنان که نیابد نسیم، بار

 

گل نیست این که از نفس سرد این خبر

گردیده است پردهی گوش چمن، فکار

 

هر قطرهاش محرّک دریای رحمت است

چشمی که در مصیبت او گردد اشکبار

 

بگری[۲۳] که اشکِ ماتمیانِ حسین را

عرش، التماس میکند از بهر گوشوار

 

دلْسرد شد ز پرورش مهر، آسمان

تا قبّهی مبارک او گشت آشکار

 

چون خاک کربلا نشود سجدهگاه عرش؟

خونی که ریخته است در آن خاکِ مُشکْبار[۲۴]

 

از تنگگیری لحدِ تنگ، ایمن است

آن را که جوش اهل زیارت دهد فشار

 

جنّت بغلگشاده درآید به مرقدش

آن را که خواب مرگ بگیرد در این دیار[۲۵]

 

روزی که بر میان، کمر کینهی تو بست

منسوب شد به بدگهری تیغ آبدار

 

چون نیزه همچو مار نپیچد به خویشتن؟

انگشت بسته است به خون که در نگار؟

 

خون حسین تشنهجگر را سبیل[۲۶] کرد

چون در زمین فرو نرود آب خوشگوار؟

 

در حشر، بیحساب به فردوس میرود

دستی که کرد سُبحهی آن خاک را شمار

 

خاک گرانبهای تو اکسیر[۲۷] صحّت است

عیسی گرفته است سر خود[۲۸] از این دیار

 

انگشت زینهار[۲۹] بر آورده است شمع

از بس که میخورد ز هجوم مَلَک[۳۰]، فشار

 

بر تیغ همچو سبزهی نورُسته میدوی

شوق لقای حق ز تو برده است اختیار

 

هفتاد تن ز لشکر سلطان کربلا

در خون ببیند و نشود چشمش اشکبار

 

دارد دریغ از جگر تشنهی حسین

آبی که مرغ و ماهی از او هست کامکار[۳۱]

 

دایم میان خلق، دلت با خدای بود

بیرون نرفت از حرم کعبه این شکار

 

شیر خدای، دست به پشتت کشیده است

چون با تو خصم، پنجه زند روز کارزار؟

 

از صلبِ ذوالفقارِ شجاعت چکیدهای

نشکافد از تو چون جگر خصم چون انار؟

 

گردد عقیم، مریمِ آبستنِ صدف

گر یاد تیغ او گذرد در دل بحار

 

قندیل کعبه را به صنمخانه داده است

هر کس که جز ولای تو کرده است اختیار

 

حاشا که این مصیبت عظمی که شرح رفت

گنجد به ظرف حوصلهی آفریدگار

 

«صائب»! از این نوای جگرسوز، لب ببند

کز استماع آن، جگر سنگ شد فگار[۳۲]

 

اکنون که پایتخت اجابت مقام توست

از روی اعتقاد دو دست دعا برآر

 

تا آفتاب، انجمنافروز مشرق است

تا برج[۳۳] این بلندْحصار است هشت و چار[۳۴]،

 

روی موافقان تو روشن چو صبح عید!

روز مخالفان چو شب کور باد تار!

 

آن کس که آب بر جگر تشنهی تو بست

یارب! به لعنت ابدی باد سنگسار!

 

جواد هاشمی «تربت»

 

 

منابع

۱ – چراغ صاعقه: به گزینش علی انسانی، تهران، انتشارات جمهوری، چاپ سوم، ۱۳۸۲٫

۲ – چراغ صاعقه: به گزینش علی انسانی، تهران، انتشارات جمهوری، چاپ هشتم، ۱۳۹۰٫

۳ – چراغ صاعقه: به گزینش علی انسانی، تهران، انتشارات فتحی، چاپ اوّل، ۱۳۶۷٫

۴ – دیوان صائب تبریزی: با مقدّمهی سیروس شمیسا، تهران، انتشاراتهای مستوفی و بهزاد، چاپ اوّل، ۱۳۷۳٫

۵ – دیوان صائب تبریزی (۲ ج): به اهتمام جهانگیر منصور، با دو پیشگفتار از شبلی نعمانی و پرویز ناتل خانلری، تهران، مؤسّسه انتشارات نگاه، چاپ ششم، ۱۳۸۹٫

۶ – دیوان صائب تبریزی (۶ ج): محمّد قهرمان، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اوّل، ۱۳۶۴ تا ۱۳۷۰٫

۷ – راهنمای دیوان صائب تبریزی (جلد هفتم دورهی شش جلدی): به اهتمام کبری عزیزیان، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اوّل، ۱۳۸۳٫

۸ – فرهنگ اشعار صائب (۲ ج): تألیف احمد گلچین معانی، تهران، مؤسّسهی انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم، ۱۳۸۱٫

۹ – کلّیّات صائب تبریزی: مقدّمه و شرح حال به قلم امیری فیروزکوهی، تهران، انتشارات خیّام، چاپ اوّل، ۱۳۳۳٫

۱۰ – کلّیّات صائب تبریزی: مقدّمه و شرح حال به قلم امیری فیروزکوهی، تهران، انتشارات خیّام، چاپ دوم، ۱۳۳۶٫

۱۱ – کلّیّات صائب تبریزی: مقدّمه و شرح حال به قلم امیری فیروزکوهی، تهران، انتشارات خیّام، چاپ دوم (البتّه به اعتباری چاپ سوم این نشر است)، ۱۳۷۳٫

۱۲ – کلّیّات محتشم کاشانی (۲ ج): به تصحیح و حواشی مصطفی فیضی کاشانی، تهران، شرکت انتشارات سوره مهر، چاپ اوّل، ۱۳۸۹٫

۱۳ – یک عمر (گزیده غزلهای یکدست مذهبی، عرفانی صائب و استقبالهای صائب از حافظ): به کوشش و گزینش علی انسانی، تهران، انتشارات سنایی، چاپ اوّل، ۱۳۷۹٫

۱۴ – یک عمر (گزیده غزلهای یکدست مذهبی، عرفانی صائب و استقبالهای صائب از حافظ): به کوشش و گزینش علی انسانی، تهران، مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، چاپ دوم، ۱۳۹۰٫


[۱]. البتّه این مجموعه، جلد هفتمی هم با عنوان «راه‌نمای دیوان صائب تبریزی» دارد که به کوشش کبری عزیزیان منتشر شده است.

[۲]. ایشان مؤسّس انتشارات خیّام و از جمله ناشران مشهور عصر خویش بود. فرزندش بیژن ترقّی (۱۳۰۸ ـ ۱۳۸۸)، شاعر و ترانه‌سرای معاصر پس از پدر، مدیر انتشارات شد.

[۳]. این احتمال برای قصیدهی عاشورایی دیگرش نیز وجود دارد.

[۴]. ج بحر، دریاها.

[۵]. یعنی تیغ یزید را به آب کینه تیز می‌کند.

[۶]. مار سیاه و سفید.

[۷]. تسبیح.

[۸]. غرقاب، توفان، گرداب.

[۹]. سنگی که با آن، کارد یا شمشیر تیز کنند.

[۱۰]. جنگ ساختگی و دروغی.

[۱۱]. چراغ صاعقه: پور.

[۱۲]. چراغ صاعقه: ستمْ‌شعار.

[۱۳]. لکّه، لکّه‌هایی که در ماه و خورشید دیده می‌شود.

[۱۴]. چراغ صاعقه: ز خون.

[۱۵]. رخسار، چهره.

[۱۶]. چراغ صاعقه: در آن.

[۱۷]. چوبی باشد میان‌تهی به درازی نیزه که گلوله‌ای از گل ساخته در آن نهند و پف کنند تا به زور نفس، آن بیرون آید و جانور کوچک مانند گنجشک به آن زنند.

[۱۸]. در نسخه‌ی خیّام ۱۳۳۶، این بیت غیر از این‌جا ـ به اشتباه و به تکرار ـ در ابیات جلوتر هم دیده می‌شود که از آن‌جا حذف شد و در پاورقی صفحات بعد مجدّداً متذکّر شده‌ایم.

[۱۹]. یادآور بیت جان‌سوز و کتیبه‌ساز «محتشم» است که در پاورقی ابتدای قصیده توضیح داده شده است.

[۲۰]. یک عمر:‌ خاک.

[۲۱]. یک عمر: حرم.

[۲۲]. زیرانداز، جامه‌ی پشمی خشن.

[۲۳]. فعل امر گرییدن، گریه کن.

[۲۴]. چراغ صاعقه: خون حسین ریخت بر آن خاکِ مُشکْ‌بار.

[۲۵]. در نسخه‌ی خیّام ۱۳۳۶، بعد از این بیت، بیت زیر را آورده که قبل‌تر در همین قصیده آمده و تکراری است:

آن روز می‌گسیخت تزلزل، رگ زمین

لنگر نمی‌فکند اگر حلم کردگار.

[۲۶]. مباح ساختن، رایگان ساختن بر همه.

[۲۷].  مادّه‌ای که ماهیّت اجسام را تغییر دهد و با ارزش‌تر سازد مثلاً مس را طلا سازد؛ هر چیز مفید و کم یاب.

[۲۸]. سر خود گرفتن: از پی کار خود رفتن، راه خویش در پی گرفتن؛ «صائب» در جای دیگر نیز گوید:

گفتی سر خود گیر و از این کوی برون رو

این را به کسی گوی که پا داشته باشد

دیوان صائب تبریزی، ج ۴، ص ۲۱۱۰٫

[۲۹]. زنهار، پناه، امان، مهلت، شبه‏ جمله که برای تنبیه و تحذیر گویند و به معنای دور باش و حذر کن است.

[۳۰]. در چاپ خیّام ۱۳۳۶، «فلک» ثبت شده که تصحیح شد؛ «صائب» در جای دیگر نیز گوید:

هر شب از جوش مَلَک در روضه‌ی پُرنور او

شمع‌ها انگشت بردارند بهر زینهار.

دیوان صائب تبریزی، ج ۶، ص ۳۵۴۷٫

[۳۱]. یادآور سخن «محتشم» است، آن جا که گوید: مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد.

[۳۲]. مضمون «لب ببند» و عبارت «جگر سنگ شد فگار»، این مصراع از «محتشم کاشانی» را در گوش زمزمه می‌کند که: خاموش «محتشم»! که دل سنگ آب شد؛ این نیز به نوبه‌ی خود می‌تواند نظری که راجع به استقبال «صائب» از «محتشم» داشتیم را قوّت ببخشد.

[۳۳]. ماه (ماه قمری).

[۳۴]. اشاره به دوازده ماه قمری است.