این پرسش ناظر به روایت مشهورى از حضرت على (علیهالسلام) است که فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»؛[۱] «هر که خود را شناخت، خداى خویش را شناخته است». این حدیث شریف و روایات دیگرى که حاکى از ملازمه اکید میان شناخت انسان و معرفت خداوند است؛ تفسیرهاى فراوانى را در بر داشته و بحثهاى دامنهدارى را فراروى اندیشمندان نهاده است و از آنجا که  صاحب کتاب مقالات این موضوع را با بیانى شیوا و جذاب و در عین حال عمیق و تکاندهنده و راهگشا مطرح فرموده، بخشى از مطالب آن با تلخیص و تصرف بیان مىشود:

فکر در «خود»: خداوند مىفرماید: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِى الاْفاقِ وَ فِى أَنْفُسِهِمْ حَتّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ…»؛[۲] «خودِ» انسان از جمله مجارى فکر است که قرآن  کریم به آن، دعوت و بر آن تأکید مىکند. فکر در «خود»، ابعاد زیاد و صورتهاى گوناگون دارد که همه آنها اگر درست انجام گیرد، مفید و در سفرِ الى الحق لازم است.

در یک تقسیم کلى، فکر در «خود» به دو «قسم» تقسیم مىشود:

۱ –  فکر در خصوصیات وجودى صفات خود، به نحوى که به آثار وجودى بسیار عمیق خویش پى برده و از طریق آن، اسرار عمیق توحید و حقایق عالى هستى را بیابیم.

۲ – سفر در «خود» و سیر در آن؛ به نحوى که از همه چیز منقطع و منصرف شویم و به حقیقت خود برگردیم و حقیقت نورى ما تجلّى کند و باب معرفت و شهود به روى ما باز شود و این فکر، همان فکر مخصوص و راهگشاست که از امور بسیار مهم در سلوک به شمار مىآید.

یکى ره برتر از کون و مکان شو

جهان بگذار و خود در خود جهان شو[۳]

فکر درخصوصیاتوجودى «خود»: قسم اول از فکر در «خود»، فکر در صفات و خصوصیات وجودى خود است. این فکر در عین اینکه ما را با آثار وجودى بسیار عمیق خود و با اسرارآمیز بودن حقیقت خویش آشنا مىسازد، موجب معرفت و بصیرت ما درخصوص حضرت حق و صفات و افعال او و به عبارتى،  موجب معرفت توحید و مراتب آن و آگاهى از هستى و حقایق آن مىگردد.

از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) روایت شده است: «من عرف نفسه فقد انتهى الى غایه کل معرفه و علم»؛[۴] «هر کس «خود» را بشناسد، به نهایت هر معرفت و هر علمى رسیده است».

روشن است هر چه فکر در «خود»، عمیقتر و بیشتر باشد و شناخت از آن کاملتر گردد، به همان اندازه شناخت حقایق نیز کاملتر و عمیقتر خواهد بود و اصولاً باید گفت: فکر در «خود» است که مىتواند مبدأ شناخت حقایق وجود گردد هر چه در «خود» فکر کنیم و با «خود» آشنایى بیشتر تحصیل نماییم، مىتوانیم به حقایق هستى نیز معرفت پیدا کنیم و آنها را بشناسیم؛ و به عکس، هر چه از فکر در «خود» دور باشیم و از آن بىخبر بمانیم، از حقایق هستى هم دور و به آنها نیز جاهل خواهیم بود.

به این معنا نیز در بیانى دیگر از آن حضرت اشاره شده است: «من عرف نفسه کان لغیره أعرف و من جهل نفسه کان بغیره أجهل»؛[۵] «هر کس «خود» را بشناسد، غیر خود را بهتر شناخته و به غیر خود آگاهتر است و هر کس به «خود» جاهل باشد، به غیر خود جاهلتر خواهد بود».

حقیقت ما کیست و چیست؟ این اولین سؤالى است که مطرح مىشود و جواب درست و روشن آن کار ساده و آسانى نیست. اینکه ما فقط این «بدن» نیستیم و در آن خلاصه نمىشویم، مطلبى است که احتیاج به آوردن دلیل و شرح و بسط در این مقام ندارد.

با تأمل خوب و پاک از هرگونه تعصب و تقلید، به وضوح خواهیم یافت که  ما فقط «بدن» نیستیم؛ و نه تنها این را خواهیم یافت، بلکه، براى ما کاملاً روشن خواهد شد که حقیقت ما غیر از «بدن» است و سخت مرتبط به بدن و به نوعى متحد با آن.

در هر صورت، در جواب این سؤال که «حقیقت ما کیست و چیست؟» باید به آنچه همه مىیابیم، دقت کنیم؛ یعنى، باید ببینیم ما خود در این مقام چه مىیابیم؟

در مرحله اول، همه ما به وضوح مىیابیم که «حقیقت» ما، عبارت از آن است که با کلمه «من» به آن اشاره مىکنیم. ما همه با کلمه «من»، به حقیقت «خود» اشاره مىکنیم و این براى همه مشهود و معلوم است و در آن هیچگونه ابهام و تردید وجود ندارد. سخن در این است که مقصود از این کلمه و مراد از آن چیست و کلمه «من» به چه چیز اشاره دارد؟

به نظر برخى، این کلمه به «روح» اشاره دارد و حقیقت ما، روح ما است و به نظر بعضى این کلمه به حقیقتى برتر از «روح» و «بدن» اشاره دارد؛ حقیقتى که این دو (روح و بدن)، در مراتب مختلف، از مظاهر آن هستند؛ به این صورت که بدن، مظهر بسیار نازل آن است و روح، مظهر بسیار بالا و جامع و کامل آن. مظهر اصلى آن، روح است و بدن در عین اینکه از مظاهر و مراتب وجودى آن است و بسیار نازل هم هست، فقط «ابزار عمل» براى روح است. به عبارتى، ظهور کامل و جامع آن و جلوه تام آن همان روح است و آن حقیقت برتر را باید در همین جلوه تام آن دید و جمال آن را باید در همین آیینه مشاهده کرد و بالاخره، روح، یعنى تجلى اصلى و اولى آن حقیقت برتر.

براساس این نظر باید گفت: حقیقت اصلى ما نه تنها «بدن» نیست؛ بلکه «روح» هم نیست، اگر چه روح، به جاى خود، ظهور بالاى آن حقیقت اصلى است و به آن بسیار نزدیک است.

 اینکه مىگویى «روح من» و «جسم من» و روح و جسم را به «من» نسبت مىدهى، خود دلیل کاملاً روشنى است بر این که حقیقت تو (یعنى آنچه با کلمه «من» به آن اشاره مىکنى) نه روح است و نه جسم؛ بلکه حقیقتى است برتر از این دو.

صاحب گلشن راز مىگوید:

تو گویى لفظ «من» در هر عبارت

به سوى روح مىباشد اشارت

چو کردى پیشواى خود خرد را

نمىدانى زجزو خویش، خود را

برو اى خواجه خود را نیک بشناس

که نبود فربهى مانند آماس

من و تو برتر از جان و تن آمد

که این هر دو زاجزاى «من» آمد

ما در اینجا در آنچه با کلمه «من» به آن اشاره مىکنیم، به «فکر» مىپردازیم؛ چه مقصود از آن و مشارالیه آن «روح  ما» باشد و چه مقصود از آن چیزى برتر از «روح  ما» که جلوه تام و کامل آن و ظهور اول و جامع آن، همین «روح  ما» است؛ زیرا مىخواهیم در «خود» فکر کنیم و «خود» ما همان است که هر یک از ما با کلمه «من» به آن اشاره مىکنیم و مقصود از این کلمه، هر کدام از این دو معنا باشد، فرقى نمىکند؛ براى اینکه فرق بین این دو، فرق بین «متجلى» و «جلوه» یا «ظاهر» و «مظهر» است.

حال به «فکر» مىپردازیم و در «خود» مىاندیشیم. این «فکر»، در حقیقت «سیر» است و بیشتر با «وجدان»؛ یعنى، «یافتن» پیش مىرویم که بهترین راه نیل به حقایق است و به عبارتى، با «علم شهودى» پیش مىرویم، نه حصولى.

حقیقت واحده «خود»: وقتى در «خود» فکر مىکنیم، به وضوح «خود» (یعنى آنچه را که با کلمه «من» به آن اشاره مىکنیم) یکى مىیابیم و مىبینیم یک حقیقت هستیم و نه بیش. با این همه، همین یک حقیقت (خود) را در مظاهر گوناگون با آثار متعدد مىیابیم؛ یعنى، در مظاهرى که وقتى هر یک از آنها را مورد دقت قرار  مىدهیم، غیر بقیه مىیابیم و اثر آن را غیر از آثار دیگران مىبینیم.

به هر یک از مظاهر مراجعه مىکنیم، در آن به وضوح «خود» را مىیابیم و یا «آن» را «خود» و «خود» را «آن» مىبینیم؛ آن هم نه به این صورت که آن را جزئى یا قسمتى از «خود» بیابیم؛ بلکه آن را تمام «خود» و «خود» را تمام آن مىبینیم. همه حقیقت «خود» و تمام «من» را در هر یک از مظاهر مىیابیم؛ آن هم در هر یک با اثر وجودى خاص؛ یعنى، تمام «خود» را ـ که یک حقیقت مجرد است ـ در تک تک این مظاهر ـ که آنها نیز مجرد هستند ـ مىیابیم.

به «خود» برگردیم و ببینیم که یکى بیش نیستیم. سپس به تک تک قواى ظاهرى و باطنى خود برگردیم و یک یک آنها را ببینیم. به «سامعه» خویش برگردیم و ببینیم «سامعه» کیست؟ و آنچه به این لباس درآمده چیست و کار آن، چه هست؟ ببینیم آن که اسم «سامعه» به خود گرفته و مىشنود، کدام حقیقت است؟

خواهیم دید که «خود» ما است که در این لباس درآمده و اسم «سامعه» به خود گرفته و در این مظهر به ظهور رسیده است و مىشنود. «منِ» خویش را در «سامعه» خواهیم یافت و متجلى در جلوه آن که کار «شنیدن» را انجام مىدهد. «سامعه» را «خود» و «خود» را «سامعه» خواهیم یافت، آن هم تمام «خود» را، نه قسمتى از آن را.

به «باصره» خویش برگردیم و ببینیم «باصره» کیست؟ و آنچه در این کسوت، در آمده چیست و کار آن در این جلوه چیست؟ ببینیم آن که اسم «باصره» به خود گرفته و مىبیند، کدام حقیقت است؟

باز «خود» را خواهیم یافت که در این مظهر به ظهور رسیده است و کار «دیدن» را انجام مىدهد. بالاخره «منِ» خویش را در همه این قواى ظاهرى و باطنى خواهیم یافت و «خود» را در جلوههاى «سامعه»، «باصره»، «لامسه»،  «ذائقه»، «شامّه»، «عاقله»، «حافظه»، «متخیله» و… خواهیم دید و در هر جلوهاى هم براى خود اثر وجودى خاصى مشاهده خواهیم کرد.

به عبارتى روشنتر، اگر مثلاً به هنگامى که مىشنویم، به «سامعه» خویش مراجعه و دقت کنیم، به شهود عینى و به وضوح کامل، «خود» (همان «من» خویش) را خواهیم یافت که در «سامعه» مىشنود؛ نه چیز دیگر و حتى نه چیزى به عنوان «سامعه».

گویى اسم «سامعه» براى «سامعه» فقط اسم است و در «سامعه» چیزى جز «من» نیست و یا «سامعه» جز «من» نیست و ظهورى از ظهورات آن است و همچنین است در هر کدام از قواى ادراکى دیگر؛ چه ظاهرى و چه باطنى. به هر کدام مراجعه و در آن دقت کنیم، آن را به همین نحو خواهیم یافت. در «باصره» همان «من» را خواهیم یافت که مىبیند و در «ذائقه» نیز «من» را که مىچشد و…

آن وقت، به شهود عینى، خواهیم دید یک چیز، چیزها است و یک چیز کارها انجام مىدهد. خواهیم دید یک حقیقت در جلوهها درآمده و در هر جلوه هم اثر وجودى دیگر دارد و آن وقت هر چه بیشتر فکر کردیم، بیشتر به تحیر خواهیم افتاد و آن گاه از همین طریق، به حقایق زیادى در باب «توحید» نایل خواهیم شد (البته با مراعات «تنزیه» و نفى «تشبیه»).

از این طریق، با مراعات تنزیه حق از هرگونه حدود، نقایص و عیوب؛ و با نفى تشبیه از ذات او و صفات و افعال او، مىتوان تا حدودى این حقایق را فهمید که:

الف. ذات غیبى در مقام تجلى، در مظاهر اسما و صفات تجلى مىکند و در این مقام، هر اسم را احکام و هر صفت را آثارى هست.

ب. وحدت حقه و وحدت مطلقه ذات، در تجلیات اسمایى محفوظ و کثرت اسمایى موجب کثرت در ذات نمىشود.

ج. مصداق حقیقى همه اسما و صفات، یکى است و آن، «ذات غیبى» است.

د. براى حضرت حق تجلیاتى است ودر هر تجلى هم شأنى.

ه. بسیارى از حقایق براى سالکان در مقام سیر، یکى پس از دیگرى پیش مىآید.

فناى جلوههاى «خود»: دنباله فکر در «خود» را مىگیریم، تا ببینیم در «خود» و «جلوههاى» آن، چه مىیابیم؟ «خود» را در همه قواى ادراکى خویش ـ که جلوههاى «خود» است ـ مىیابیم. هر وقت به هر کدام از قواى ادراکى ـ چه ظاهرى و چه باطنى ـ مراجعه مىکنیم، مىبینیم «خود» در آن، یا «خود» همان است. در «سامعه»، حقیقتِ «خود» را با وصف شنیدن، در «باصره»، «خود» را با وصف دیدن، در «ذائقه»، «خود» را با وصف چشیدن، در «عاقله»، «خود» را با وصف تعقّل، در «متخیله»، «خود» را با وصف تخیّل و در بقیه هم در هر کدام «خود» را با وصفى، یا اثرى از آثار وجودى مىیابیم؛ آن هم به طریق شهود عینى، نه به طریق استدلال و حرکت عقلى.

در همه این قواى ادراکى (همه این جلوهها)، آنچه مىیابیم، همان «متجلى» (همان «خودِ») است، نه خود این جلوهها. نه خودِ این جلوهها را مىیابیم و نه آثار وجودیشان را، آثار وجودى آنها مىبینیم. هم خودِ جلوهها را فانى در «متجلى» (یعنى در «خود») مىبینیم و هم آثار وجودى آنها را فانى در آثار وجودى «متجلى». ذات هر جلوهاى را فانى در ذات «متجلى» مشاهده مىکنیم و صفت یا فعل آن را فانى در صفت یا فعل «متجلى» و گویى بالاخره جز «متجلى»، در میدان نیست و بقیه هم «إِنْ هِیَ إِلاّ أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباوکُمْ»؛[۶] نه این است که همه این جلوهها، هیچ محض و نیستِ محض باشند؛ بلکه همه نوعى  وجود دارند؛ اما وجودى که معناى خاص دارد. همه هستند؛ اما چه هستانى!؟

کاشکى هستى زبانى داشتى

تا زهستان پردهها برداشتى[۷]

اگر این معنا را خوب دریافتیم، مىتوانیم از این راه تا حدودى مسئله توحید ذات، توحید صفات و توحید افعال و به عبارتى، مسئله فناى ذوات اشیاء در ذات حق و فناى صفات و افعال آنها در صفات و افعال او را بیابیم و این حقایق را بفهمیم. البته نه به معناى تشبیه که حضرت حق از شبهات به مخلوق ـ چه در ذات، چه در صفات و چه در افعال ـ پاک و منزه است؛ بلکه بدین معنا که از دیدن این نمونه در مخلوق، بتوانیم ـ در حدى که مىتوانیم ـ به حقیقت توحید و فناى اشیاء پى ببریم و از آن تصورى صحیح داشته باشیم و «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ»[۸] را بفهمیم.

اصولاً اگر حضرت حق را در ذات و صفات و افعال او، به چیزى تشبیه کنیم، نه تنها به گمراهى افتادهایم؛ بلکه راه خطا در پیش گرفته، او را نشناختهایم. امام علىبنموسى الرضا (علیهالسلام) از طریق آباى بزرگوار خویش از رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله)   نقل مىکند: «ما عَرَفَ اللّهَ مَنْ شَبَّهَهُ بِخَلْقِهِ»؛[۹] «خداى متعال را نشناخته است کسى که او را به خلق او تشبیه کند». فرق بین آنچه در خصوص «خود» در این باب مىیابیم و بین آنچه در همین باب براى خداى متعال هست، همانند فرق بین مخلوق و خالق است.

اگر خواستیم این نکته را خوب بفهمیم و از تشبیه کاملاً دور باشیم، باید به این حقیقت توجه کنیم که «خود» ما ـ یعنى آنچه با کلمه «من» از آن تعبیر مىآوریم و در این بین آن را «متجلى» در «جلوهها» حساب مىکنیم ـ آن نیز به  جاى خود جلوهاى است از یک حقیقت برتر و آن حقیقت برتر نیز جلوهاى است از حقیقت بالاتر، تا جایى که به حضرت احدیت منتهى شود: «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ» و «هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ» و «لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ» و «إِلَى اللّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ» و «وَ أَنَّ إِلى رَبِّکَ الْمُنْتَهى» و او است که قائم به ذات خود است و بقیه قائم به او و تجلیات او هستند.

«متجلى» در اصل، یکى بیش نیست و فقط او است و بقیه هر چه هستند، تجلیاتند و بس: «لَیْسَ فِى الدّارِ غَیْرُهُ دَیّار». با این حساب، چگونه مىشود شبیه براى او وجود داشته باشد؛ چه در ذات، چه در صفات و چه در افعال: «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَىْءٌ».

این سختىها و گفتارها، همه براى این است که بتوانیم راهى براى معرفت نسبى او پیدا کنیم و مقصود به هیچ وجه این نیست که جناب او را تشبیه کرده باشیم؛ تعالى اللّه عن ذلک!

این قیاس ناقصان بر کار رب

جوشش عشق است، نز ترک ادب

نبض عاشق بىادب بر مىجهد

خویش را در کفّه شه مىنهد

بىادبتر نیست زوکس در جهان

با ادبتر نیست زوکس در نهان[۱۰]

در هر صورت، از طریق این معرفت، مىتوانیم تا حدودى به شناخت توحید ذات، توحید صفات و توحید افعال، نایل شویم و به عبارتى، وقتى فناى جلوههاى «خود» در «خود» را خوب یافتیم، تا حدى فناى اشیاء در حضرت حق را خواهیم فهمید و وقتى به معرفت توحید نایل آمدیم، بسیارى از حقایق آیات براى ما روشن مىگردد و نکات آنها براى ما تفسیر مىشود.

شئون مختلف «خود»: در «خود» فکرى دیگر مىکنیم. «خود» یا «من» خویش  را چنین مىیابیم: در همان حال که در جلوه «سامعه» مىشنود، در جلوه «باصره» هم مىبیند و در همین حال در جلوه «ذائقه» مىچشد و در جلوه «لامسه» لمس مىکند و نیز در همین حال در جلوه «عاقله» تعقل مىکند و در جلوه «متخیله» به تخیل مىپردازد و در جلوههاى دیگر نیز کارهاى دیگر مىکند. در یک زمان، «خود» ما را شأنها، شغلها و کارها هست. کارى او را از کارهاى دیگر و شأنى او را از شأنهاى دیگر، بازنمىدارد.

تنها قواى ادراکى نیست. در همان حال که با قواى ادراکى با هر کدام به کارى پرداخته است، با قواى مربوط به تدبیر بدن هم به تدبیر مىپردازد؛ آن هم با هر یک از آنها به تدبیرى خاص در مجموع، در هر کدام از جلوههایش شأنى دارد و در یک زمان همه این شئون مختلف را دارا است؛ بدون اینکه شأنى مانع از شأن دیگر شود.

وقتى در «خود» اندیشیدیم و «خود» را چنین یافتیم، مىتوانیم تا حدودى درخصوص حضرت پروردگار، مسئله «لایَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ»[۱۱] را بفهمیم و نسبتا تصور صحیح از آن داشته باشیم.

این، خصوصیت مخلوقى از آفریدگان پروردگار است که در عین عجز و فقر و در عین اینکه مخلوقى است محدود و ضعیف؛ در حد خود مىتواند در یک حال و زمان، شئون متعدد و مختلف داشته باشد و شأنى او را مانع از شأن دیگر نباشد؛ یعنى، به اعطاى پروردگار متعال و به مشیت جناب او از چنین کمالى برخوردار باشد.

حال باید دید پروردگارى که آفریدگار او است، کیست و کمال وجودى خالق  چیست و «لایَشْغَلُهُ شَأْنٌ عَنْ شَأْنٍ» در خصوص جناب او ـ که جمال و کمال لایتناهى است ـ به چه صورتى است؟

آنچه از این معنا در «خود» مىبینیم، داده جناب او است و متناسب با وجود محدود ما و آنچه از این معنا براى پروردگار متعال هست، از خود او است و متناسب با وجود نامتناهى او و منزه از هرگونه حدود و نواقص و پاک از هرگونه عیوب و نقایص.

در یک حال، شئون مختلف داشتن و شأنى از شأنى مانع نگشتن، کمالى از کمالات وجودى است که مطلق و نامحدود آن و اصیل و ذاتى آن، مخصوص حضرت حق است و تابش بسیار محدود و نازلى از آن به عطاى پروردگار در وجود ما نیز به چشم مىخورد.

احاطه و استیلاى «خود»: در احاطه و استیلاى «خود» نسبت به «بدن» فکر مىکنیم. «خود» را، یعنى «منِ» خویش را نسبت به «بدن» محیط و داراى استیلاى خاص مىبینیم که هر چه در آن و در نحوه آن به تعمق بپردازیم، تحیر ما زیاد مىشود. نه کیفیت و چگونگى این احاطه و استیلا را مىیابیم و نه ابعاد اسرارآمیز آن را مىفهمیم. همینقدر مىبینیم احاطه و استیلایى در این بین هست که عمیق و بسیار دقیق و حساب شده است.

مىبینیم «خود» ما (یعنى آنچه با کلمه «من» به آن اشاره مىشود)، به بدنِ ما احاطه و استیلاى مرموزى دارد. هر وقت اراده مىکند ـ که حقیقت این اراده را هم نمىیابیم ـ هر عضوى را بخواهد حرکت مىدهد و هر تصرفى را بخواهد ـ البته در حیطه توان خود ـ انجام مىدهد.

شما خود بیندیشید و ببینید هر وقت اراده مىکنید، بلند مىشوید، مىنشینید، دست خود را حرکت مىدهید، چشم خود را مىبندید و در محدوده اراده خود آنچه مىخواهید، عمل مىکنید. سپس در یکایک همین موارد به تعمق بپردازید و  مثلاً در آن حال که دست خود را بىحرکت نگه داشته و مىخواهید حرکت دهید، فکر عمیق بکنید که وقتى اراده مىنمایید و دست خود را حرکت مىدهید، چه مىشود؟ آن که اراده مىکند، کیست و اراده آن چیست؟ نسبت آن با دست شما چگونه است؟ چه ارتباط، احاطه و استیلایى به دست شما دارد و کیفیت آن چیست؟ اصولاً وقتى اراده مىکند، چه مىشود و چه چیزى پدید مىآید و چگونه؟ بالاخره در این بین، چه اسرارى وجود دارد؟ ببینید چه مىیابید و عینا و شهودا چه درک مىکنید و آیا مىتوانید به کنه قضیه برسید و چگونگى امر را بیابید؟

ولى هر چه هست، این احاطه و استیلا را شما مىیابید و به شهود عینى هم مىیابید، گرچه از تفسیر آن عاجز و از نیل به کنه آن، قاصر و از دقایق ابعاد آن، محجوب هستید. وقتى به این احاطه و استیلا فکر کردید و از آن با خبر شدید، توجه کنید که این احاطه و استیلاى یک مخلوق عاجز و یک موجود فقیر است و از این طریق تا حدودى که مىتوانیم احاطه و استیلاى مقام ربوبى را بفهمید و ببینید استیلا و احاطه خالق متعال چیست و چگونه خواهد بود؟

حال که مخلوق عاجز و فقیرى را چنین احاطه و استیلاى مرموز و تحیرآورى هست، احاطه خالق متعال و استیلاى قادر قاهر چه خواهد بود؟ «أَلا إِنَّهُمْ فِى مِرْیَهٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطٌ»[۱۲].

در این مقام به این نیز فکر کنید که «خود» یعنى «من» شما کجاست؟ داخل «بدن» است، یا خارج آن؟ یا نه این است و نه آن و مطلبى است فوق آن؟ سپس با مراعات تنزیه و نفى تشبیه، به این حقیقت توجه کنید که: «داخلٌ فِى الاْشْیاءِ لابِالْمُمَازَجَهِ خارِجٌ عَنْهَا لاَبِالْمُبَایَنَهِ».[۱۳]

 سفر در «خود» و سیر در آن: قسم دوم از فکر در «خود»، سفر در «خود» و سیر در آن است که فکر مخصوص و راهگشا و طریق بسیار نزدیک، یا نزدیکترین راه در سلوک الىاللّه است.

در این فکر ـ که به طریقه مخصوص و با کیفیت خاص انجام مىگیرد ـ سالک از همه چیز منقطع و منصرف مىشود و به حقیقت خود برمىگردد و حقیقت نورى وى تجلّى مىکند و آن گاه باب معرفت و شهود به روى وى باز مىشود و سیر شروع مىگردد و آن پیش مىآید که در گفته نمىآید.

این فکر یا این سفر ـ چه در اصل شروع به آن و چه در کیفیت و ترتیب مراحل آن ـ باید به اشاره و تعلیم کاملى باشد، تا درست انجام بگیرد و نتیجه مطلوب دهد. نه خودسرانه باید عمل شود و نه به تعلیم مدعیان کمال و منحرفانى که راهزنان و گمراه کنندگانند.

قطع این مرحله بىهمرهى خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهى[۱۴]

این فکر مخصوص، در حقیقت، سیر مخصوص در «خود» است؛ سیرى که منتهى به شهود مىشود و به همین جهت سالک باید آمادگى خاصى داشته باشد؛ یعنى، از لحاظ روحى استعداد لازم آن را کسب کرده باشد.

در هر صورت اگر عنایات ربوبى دست سالک را بگیرد و در این «فکر» آن چنان که باید موفق گردد، در سفر الى الحق نزدیکترین راه به روى او باز  خواهد شد و علاوه بر آن، با حقایق بىشمار و با اسرار عجیبى مواجه خواهد گشت.

نزدیکترین راه در «خودِ» انسان است و راه نزدیکتر را باید در «خود» جویا بود و به عبارت دیگر، نزدیکترین راه به سوى حضرت مقصود، همین «خود»  است و باید قدم در «خود» نهاد و سیر در آن نمود، تا بالاخره به مقصد نایل آمد. کریمه مبارکه «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ …»،[۱۵] به همین معنا اشاره دارد. ترکیب ولحن خاصى که در این آیه وجود دارد، مىگوید، از «خود» غفلت نکنید و به سیر در آن بپردازید که نزدیکترین راه وصول به مقصد است.

ادراکات جزئیه «خود»: در این مقام مطلبى را به صورت فشرده و در حد حوصله این نوشتار توضیح مىدهیم. امید است در آنچه مىگوییم دقت کافى به عمل آید و براى اصحاب «سیر در نفس» مفید افتد و بصیرتهاى لازم را در جاى خود موجب گردد.

در جاى خود این مسئله بررسىشده است کهعلم ما به محسوسات، متخیلات و معقولات ـ آن چنان که بسیارى گفته و گمان کردهاند و آن چنان که ما گمان مىکنیم نیست. مسئله «علم» یا «درک» به انحاى مختلف آن، مسئله بسیار پیچیده، عمیق و اسرارآمیز است. هر چه انسان در آن تعمق کند، به حقایق و عجایب آن بیشتر پى خواهد برد و حیرت او زیادتر خواهد شد. متأسفانه انسانها، الاّ ـ مگر افراد نادر ـ همانطور که از بسیارى از حقایق وجود و مسائل هستى در غفلتند و در آنها تعمق نمىکنند، از این مسئله ـ یعنى «علم» یا «درک» ـ نیز غافلند و فکر و عقل خویش را در این باب به کار نینداختهاند. به عکس، فکرها، عقلها و همتها در جاها و چیزهایى مصروف و مستغرق گردیده است که نه تنها سقوط فکر و عقل را در بر داشته، که با شأن «انسان» نیز ناسازگار بوده است.

فکر و عقل انسان در اصل، این نیست که مىبینیم. اگر مىدانستیم فکر انسان و عقل او چگونه است، به کجاها مىتواند راه بیابد، چه عوالمى را مىتواند سیر کند و چه راهها مىتواند به روى انسان باز نماید؛ سپس نظرى به روزگار سیاه و  سقوط آن و صاحب آن، یعنى انسان مىانداختیم؛ خوب مىفهمیدیم که انسانها چه ظلمى به خود کردهاند و چگونه؟ به همین جهت هم سخن گفتن در باب حقایق وجود و مسائل هستى با چنین وضعى، براى گوینده آن ناممکن یا بسیار مشکل خواهد بود.

زرّ عقلت ریزه است اى متهم

بر قراضه، مُهر سکه چون نهم؟

عقل تو قسمت شده بر صد مهم

بر هزاران آرزو و طعم و رم[۱۶]

بسیارى از فیلسوفان، پژوهشگران و صاحبان نظران نیز در باب مسئله «علم» و «درک» خیلى چیزها گفته و نوشتهاند و تحقیقات زیادى کرده و در موارد زیاد مطالب سودمند و حقایقى را گفته و برخى از مجهولات را کشف نمودهاند، ولیکن به حقیقت امر و به اصل مسئله ـ آن چنان که باید و آن چنان که هست ـ نرسیدهاند.

در میان این گفتهها و دیدگاهها، نظر برخى از محققان، فیلسوفان و عارفان تا حدودى، پرده از روى حقیقت برداشته و اصل مسئله را نسبتا ارائه نموده و این نظر را مکاشفات نیز تأیید و تکمیل کرده است.

صاحبان این نظر بر آن هستند که آنچه از معلومات جزئیه ادراک مىکنیم (محسوسات و متخیلات در اقسام مختلف آن) همه را در «خود» مىیابیم و همه در «عالمِ مثال خودِ ما» («مثال اصغر» و «مثال متصل به ما») موجود است.

این گمان ناصحیح و باطل است که فکر مىکنیم، خارج از «خود» را مىیابیم و به خارج از «خود» مىرسیم. اتصال ما از طریق حواس به خارج از «خود»، در حقیقت، زمینهساز این است که ما شبیه و نظیر آنچه را که در خارج هست، در «عالمِ مثال خود» بیابیم. این اتصال و ارتباط، موجب این مىشود که ما صورت  مثالى آنچه را که در خارج موجود است، در «عالم خود» (یعنى در «مثال خود») ابداع و ایجاد کنیم.

به تعبیر دیگر، به هنگام اتصال با خارج از طریق حواس، زمینه خلاقیت براى «روح ما» آماده مىگردد تا بتواند شبیه و نظیر حقایقى را که از راه حواس در خارج از خود با آنها ارتباط پیدا کرده است، در «خود» (همان عالمِ مثال خویش) خلق بکند و در «خود» بیابد؛ به صورت حضورى و شهود عینى. این در باب محسوسات و متخیلات؛ یعنى، معلومات جزئیه است.

ادراکات کلیه «خود»: ادراک معلومات کلیه، (علمِ ما به معقولات و حقایق فوق ماده در شکلهاى گوناگون). به صورتِ نایل شدن از دور به حقایق عینى فوق ماده و حقایق نورى است. چیزى که هست اینکه، نایل گشتن ما به آن حقایق عالى، به لحاظ اینکه از فاصله دور است، بسیار ضعیف است و طبعا آثار و لوازم خاصى را به دنبال خود دارد؛ از قبیل، ابهام، کلیت به معناىِ مفهومىِ آن و نظایر اینها؛ وگرنه آن حقایق عالى، حقایق مشخص عینى هستند که هر کدام در مرتبه خود، یک حقیقت مشخص و داراى سعه وجودى خاصى است.

این تلقى کردن حقایق نورى از دور است که در نظر ما چنین مىنماید که یک سلسله مفاهیم کلى و معانى مبهم را ـ که قابل انطباق به این و آن است ـ درک مىکنیم. توجه نداریم که دور بودن ما از آن حقایق نورى، موجب این شده است که ما آنها را مبهم، کلى و قابل انطباق به این و آن بیابیم. اگر فاصله از میان برمىخاست و حجاب مرتفع مىشد، هر کدام از آنها را یک حقیقت نورى مشخص و در عین حال، داراى سعه وجودى مىیافتیم که در مظاهر متعدد جلوهگر شده است و مىفهمیدیم کلیت آن در اصل، کلیت وجودى، (سعه وجودى) است، نه مفهومى و انطباقش به این و آن، از افراد متعدد نیز در حقیقت، تجلى آن در مظاهر متعدد است.

مسئله مواجه شدن با افراد یا جزئیاتِ یک حقیقت و انتزاع مفهوم کلى از آنها، در اصل، مواجهه با مظاهر متعدد یک حقیقت مجرد است که موجب مىگردد ما آن حقیقت را از دور مشاهده کنیم و آن را از دور بیابیم. بنابراین، آنچه مىیابیم؛ همه را در «خود» مىیابیم؛ چه محسوسات و متخیلات باشد که در «مرتبه مثالى خود» مىیابیم و چه حقایق کلیه که در «مرتبه عقلانى خود» مىیابیم.

«مثال خویشتن»: اگر در مجموع آنچه گفته شد، خوب تأمل کنیم خواهیم فهمید که اتصال ما از طریق حواس به خارج از وجود خود و به عالم طبیعت، موجب این مىشود که به عالمِ مثال خویش متوجه شویم و اشباه حقایق خارجى را در آنجا بیابیم. این، انتقال از عالم طبیعت به مثال است.

سپس، مشاهده مظاهر متعدد یک حقیقت مجرد و افراد آن در مثال خویش، موجب این مىشود که به عالم عقلانى، یا عالم تجرد خویش متوجه گردیم و خودِ آن حقیقت مجرد و نورى را ـ که سعه وجودى و اطلاق دارد ـ در آنجا از دور بیابیم و چون از دور مىیابیم، ضعیف و مبهم بیابیم؛ آن هم بسیار ضعیف و بسیار مبهم و این هم انتقال از عالم مثال به عالم تجرد یا عالم عقل است.

به عالم مثال خویش بسیار نزدیک هستیم و طبعا قرار گرفتن ما در آن نیز بسیار آسان است و به مجرد ارتباط با خارج از طریق حواس و یا به مجرد تخیل، براى ما زمینه قرار گرفتن در مثال خویش فراهم مىشود و در آن قرار مىگیریم و اصولاً مىتوان گفت: همیشه در «مثال خویش» هستیم؛ ولیکن توجه به آن نداریم و در هر صورت به لحاظ اینکه در مثال خویش قرار مىگیریم و یا همیشه در آن هستیم، هر چه در مثال خویش مىیابیم، (مانند محسوسات و متخیلات) همه را نزدیک و روشن مىیابیم؛ بدون اینکه ابهامى در میان باشد.

اما از عالمِ عقلانى و به عبارتى از عالم تجرد خویش ـ به لحاظ اشتغال به طبیعت و توجه به مثال ـ بسیار دور هستیم و طبعا قرار گرفتن ما در آن مشکل و رسیدن به آن سخت است و لذا هر وقت این امر حاصل مىشود، به صورت بسیار ضعیف و ناقص است. آنجا که مظاهر یا افراد متعدد یک حقیقت مجرد را مشاهده مىکنیم، از طرفى جهت وحدت و از طرفى جهت افتراق را در آنها مىبینیم و این امر زمینهساز این مىگردد که ما به عالم عقلانى خویش برگشته و آن حقیقت متجلى در این مظاهر را به صورت مطلق بیابیم. بازگشت ما به عالم عقلانى خویش و قرار گرفتن در آن، به صورت کاملاً ضعیف و به صورت ناقص انجام مىگیرد؛ و به همین جهت هم آن حقیقت متجلى را نیز بسیار ضعیف و مبهم تلقى مىکنیم؛ نه آن چنان که هست و نه روشن و از نزدیک؛ آن چنان که در مثال خویش صورتهاى مثالى را مىیابیم.

اگر «خود» را از اشتغال به «طبیعت» و به «مثال خویش» آزاد کنیم، در آن صورت کاملاً در عالم عقلانى، یا عالم تجرد خویش ـ که عالم نورىِ بالاتر از حدود زمانى و مکانى و برتر از جهات است ـ قرار مىگیریم و آن وقت، همان حقیقت جلوهگر در مظاهر و سایر حقایق کلیه را آن چنان که باید، مىیابیم و از نزدیک آنها را مشاهده مىکنیم؛ به صورتى که با آنچه قبلاً و از فاصله دور مىیافتیم، از زمین تا آسمان فاصله داشته باشد. تا زمانى که تا خود به آن مرحله نرسیدهایم، نمىتوانیم بدانیم چگونه است؛ زیرا این مرحله، مرحله تجرّد و موطن شهود عینى است و حقایق در آنجا هر کدام در مرتبه خود، جلوههاى وجه حق و مرآت جمال و جلال و مظهر اسما و صفات او است و آن کجا و اینکه از دور مىیابیم، کجا؟ این که از دور مىیابیم، به اندازهاى در نظر ما ضعیف مىنماید که اسم آن را «مفاهیم کلى» گذاشتهایم و آن که آنجا است، مرائى عینى وجه حق است.

نتیجهگیرى:

از مجموع آنچه گذشت، فهمیدیم که توجه ما به خارج از خود و گمان اینکه آنچه مىیابیم، در خارج از خود مىیابیم، ما را از توجه به «مثال خویش» و اینکه هر چه مىیابیم در مثال خود مىیابیم، غافل گردانیده است! و از سوى دیگر نیز، مشغول بودن ما به خارج و به آنچه در مثال خود مىیابیم، ما را از عالم عقلانى و مرتبه تجرد خویش غافل و دور ساخته و ما را از مرتبه نورانیت ـ که موطن شهود است ـ محجوب گردانیده است.

طبعا، در مقام «سیر» و در مقامِ «فکر» باید اول از خارج از خود، (از عالم طبیعت)، به سوى «خیال» (مثال خویش) سفر کنیم و برگردیم. سپس از «خیال» یا «مثال»، به سوى «عالم عقلانى» خود سفر کنیم و به نورانیت خویش برگردیم که مرحله شروع «شهود» است و سپس با ادامه سیر و گذر از عالم عقلانى، فنا و بقا حاصل خواهد شد.

حقایقى در این مقام :

در این مقام به حقایقى چند اشاره مىشود که اهل آن باید دقت کافى داشته باشند و تعمق کنند تا آنها را خوب بیابند و آنچه را که باید اخذ نمایند.

این حقایق تحت عناوین مخصوص و به ترتیب عبارت است از:

۱ –  خلوت تنهایى: وقتى به «خود» برگشتیم و در «خود» فکر کردیم، خواهیم دید که تنها هستیم و منقطع از همه آنچه خود را با آنها مىدانستیم؛ همیشه در یک «خلوت خاص تنهایى» قرار داریم و فقط «خود» هستیم و آنچه در «خود» داریم.

اینجا است که حقایق بعضىاز آیات قرآنى ـ براى ما تا حدودى روشن مىگردد؛ آیاتى که از «تنهایىِ» ما خبر مىدهد و اینکه «تنها» هستیم؛ لیکن به آن توجه نداریم  و به هنگام مرگ و ورود به محضر پروردگار، در قیامت خواهیم فهمید.

آیاتى از قبیل:

۱ –  «… وَ یَأْتِینا فَرْداً»؛[۱۷] «… و او تنها به سوى ما بازآید».

۲ –  «وَ کُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیامَهِ فَرْداً»؛[۱۸] «و همه آنها که در آسمانها و زمین هستند، در روز قیامت تنها به محضر خداى متعال آیند».

۳ –  «وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادى کَما خَلَقْناکُمْ أَوَّلَ مَرَّهٍ وَ تَرَکْتُمْ ما خَوَّلْناکُمْ وَراءَ ظُهُورِکُمْ وَ ما نَرى مَعَکُمْ شُفَعاءَکُمُ الَّذِینَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِیکُمْ شُرَکاءُ لَقَدْ تَقَطَّعَ بَیْنَکُمْ وَ ضَلَّ عَنْکُمْ ما کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ»؛[۱۹] «[ و به هنگام مرگ گفته شود:] تنها به سوى ما آمدهاید، بدانگونه که شما را در اصل خلقت آفریدیم و همه آنچه را که در اختیار شما قرار داده بودیم، ترک کردهاید و نمىبینیم با شما آنهایى را که براى خود به گمان باطل خویش یار و یاور مىدیدید و حقیقت این است که میان شما و آنها جدایى سخت افتاده و آنچه خیال مىکردید، از میان برخاسته است».

این آیات خبر از این معنا مىدهد که انسان «تنها» است و از خارج از «خود» منقطع است و چیزى با هم نیست و این «تنهایى» براى وى به وقت مرگ و نیز در قیامت ـ که حقیقتها به ظهور مىرسد ـ روشن خواهد شد و هر کسى به «تنهایى» خویش پى خواهد برد و خیال واهى وى ـ که در حیات دنیوى داشت و خود را با این و آن مىدانست ـ از میان خواهد رفت.

۲ –  خلوت با حضرت حق: در خلوت تنهایى، فقط خود را با «قیّوم» خود خواهیم دید؛ یعنى با آنکه «خالقِ» و «مدبّر» و «قوام بخشِ» ما است، خواهیم دید فقط با حضرت او هستیم و با او سخت در ارتباط. همیشه در حال «خلوت» با  حضرت او بوده و فقط او با ما است و نه غیر او:«هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ».[۲۰]

«او» را با «خود» و «خود» را با «او» خواهیم یافت و ارتباط را بسیار محکم و نسبت را بسیار نزدیک؛ مگر نه این است که جناب او خالق و قیوم همه چیز هر مخلوقى است؟ و مگر نه این است که حقیقتِ من و تو، نیز مخلوقى از مخلوقات او است؛ و او قیّومِ حقیقت من و تو نیز هست و «من» از او نشأت مىگیرد و با او است؟

در این مقام، اگر در سیر فکرى خود موفق باشیم، نور توحید شروع به تجلى در باطن ما مىکند؛ بساط شرک متزلزل مىگردد؛ احکام ایمان به میدان مىآید؛ حجابها از روى حقیقت کنار مىرود و بیدار مىشویم. جز حضرتِ او را «ولى» و «مدبّر» خویش نمىبینیم. همه سود و زیان را از او دانسته، حکم را مخصوص او یافته، جمال و جلال مطلق را براى او دیده و او را معبود خود قرار خواهیم داد.

در این مقام، (خلوت با حق)، هر چه در سیر فکرى خود تعمق کنیم؛ به همان اندازه ابواب حقایق شهودى به روى ما باز و اسرار آیات براى ما مکشوف خواهد شد؛ به خصوص آیاتى که مىگوید جز خداى متعال «ولى»، «نصیر» و «معبود» نیست و انسانها به خیال باطل خویش، غیر او را براى خود «ولى» و «نصیر» شمرده و براى خود «معبود» اتخاذ کرده و راه گمراهى در پیش گرفتهاند. آیاتى از این قبیل:

۱ –  «أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللّهَ لَهُ مُلْکُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصِیرٍ»؛[۲۱] «آیا نمىدانى که ملک آسمانها و زمین مخصوص خداى متعال است و براى شما غیر از خدا ولى و نصیر نیست؟».

۲ –  «وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ ما لا یَنْفَعُهُمْ وَ لا یَضُرُّهُمْ»؛[۲۲] «و آنان خداى متعال را  گذاشته و آنچه را که هیچ سود و زیانى به آنان نمىرساند مىپرستند».

۳ –  «ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاّ أَسْماءً سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباوکُمْ…»؛[۲۳] «آنچه غیر از خداى متعال مىپرستید، جز یک سلسله اسما و عناوین نیست که شما و پدرانتان ساختهاید».

گمان نکنیم که این آیات را، مانند همه آیات قرآن، آن چنان که باید، درک مىکنیم! البته معانى ذهنى آنها را تا حدودى مىفهمیم و آنها را قبول داریم؛ لیکن حقایق آنها را به شهود عینى نمىیابیم و میان معانى ذهنى و حقایق شهودى، فاصله بسیار هست؛ فاصلهاى که در گفتن و نوشتن نیاید و در عبارت نگنجد و فاصلهاى که اهل آن دانند.

آنچه در مقام «فکر» و در «خلوت با حق» مىیابیم، حقایق عینى و شهودى آیات است؛ نه معانى ذهنى که در ذهن من و تو هست.

۳ –  دورى از وطن «خود»: در مقام فکر و در خلوت تنهایى، آنجا که به «خود» برگشته، در «خود» سیر مىکنیم؛ در عین اینکه «خود» را فقط با «قیّوم» خویش مىبینیم و بس، به این معنا هم به شهود عینى پى مىبریم که از موطن قرب و جایگاه اصلى خویش دورافتاده و چیزى یا چیزهایى از دست دادهایم. به عبارتى، احساس غربت مىکنیم؛ آن هم بسیار سخت و بسیار دردآور!! مىبینیم بین ما و بین جایگاه اصلى ما ـ که موطن قرب و شهود کامل است ـ فاصله بسیار افتاده و حجابى یا حجابها بین ما و مقام اصلى ما پیدا شده است.

هم «خود» را با معبود و مطلوب خود مىبینیم و جناب او را «انیس» و «مونس» خویش و «رفیق» و «شفیق» خویش؛ و هم «خود» را محجوب از او.

تنگناى غربت و غم فراق را به وضوح احساس مىکنیم. احساسى که کیفیت  آن را اهل آن مىدانند و در گفته و نوشته نیاید؛ و اگر به مقتضاى انبساط حال چیزى گفته شود، همانند گفته حافظ خواهد بود که مىگوید:

یاد باد آن که سرکوى توام منزل بود

دیده را روشنى از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود

در دلم بود که بىدوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعى من و دل باطل بود

۴ –  وصال و هجران «خود»: با ادامه سیر و فکر، به این نیز پى مىبریم که در عین فراق و محجوب بودن از او، به «جناب او» بسیار نزدیک هستیم، یعنى، «او» به ما نزدیک بوده و ما نیز به «او» نزدیک هستم. این نزدیکى شدید و عمیق است «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ».[۲۴]

مىبینیم آنچه ما تا به حال مىپنداشتیم، جز اینکه ما را محجوبتر و نیل به مقصد را مشکلتر کرده، چیزى نبوده است.

آنچه حق است اقرب از حبل الورید

تو فکندى تیرِ فکرت را بعید

اى کمان و تیرها بر ساخته!

صید نزدیک و تو دور انداخته

هر که او دور است دور از روى او

کار ناید قوّتِ بازوى او

هر که دور اندازتر، او دورتر

وزچنین گنج است او مهجورتر [۲۵]

خلاصه آنکه مىبینیم در عین مهجورى ما، «او» از همه چیز نزدیکتر است؛ حتى از «خودِ» ما به «خودِ» ما نزدیکتر مىباشد؛ «… وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ…».[۲۶] اینجا است که متوجه مىشویم حایل و حجاب، یا حایلها و حجابهایى که در این بین هست، در «خودِ» ما و با «خودِ» ما است؛ وگرنه چرا در عین نزدیکى، از او مهجور و از شهود او محرومیم؟

اگر اصلاً حجابى در بین نیست، این هجران و حرمان چیست و براى کیست؟ اگر حایل و حجاب در «خودِ» ما و با «خودِ» ما نیست، کجا و چه مىتواند باشد؟ مگر نه این است که جناب او، از ما به ما نزدیکتر، به همه جا و همه چیز محیط و در همه جا و همه چیز حاضر است: «فسبحانک ملأت کل شىء و باینت کل شىء فأنت لایفقدک شىء»؟![۲۷]

آیا این حجاب یا حجابها، اعمال، نیات، خلقها، تعلقها و سایر تیرگىها و به علاوه اینها، توجه به این و آن و نیز، توجه به خود است؟ آیا در مقام ذکر و طلب، باید علاوه بر پاک کردن خود از حجابهاى اعمال، نیات، خُلقها، تعلقها و سایر تیرگىها، خود را از حجاب توجه به این و آن و توجه به خود نیز پاک کرد؟

حقیقت امر همین بوده و حجابها همین امور است و راه نیز پاک کردن خود از همه، و دور ساختن همه از خود و با طهارت وانقطاع از همه به ذکر و طلبِ جناب او پرداختن و با سلوک باطنى به موطن شهود شتافتن است.

حضرت مولى الموحدین امیرمؤمنان (علیهالسلام) مىفرماید: «العارفُ مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَأَعْتَقَها و نَزهَها عَنْ کُلِّ ما یَبْعَدُها»؛[۲۸] عارف کسى است که «خود» را بشناسد، سپس «خود» را آزاد و پاک بگرداند از همه آنچه او را دور مىسازد».

این بیان، بسیار عمیق بوده و حقایق و اسرارى در آن نهفته است. هر چه مىتوانید در این بیان و در تعابیر مخصوص آن دقت کنید. اصحابِ سیر در نفس را تعمق در این بیان کاملاً لازم است.[۲۹] به هر روى، آنچه معرفت نفس را پلى براى معرفت خداوند مىشناساند،  همان سلوک عملى و شرعى است که با عمل به دستورهاى دین و شرع مقدس محقق مىشود. در حقیقت، امرى که انسان را به شهود وجه حق مىرساند، شناخت حقیقت خود و حرکت به سوى مقام اصلى خود است و این امر، جز با تحصیل تقوا میسر نخواهد بود.[۳۰]

عطار خیلى زیبا در چند بیت، شرایط تحصیل «تقوا» را بیان کرده است:

چون فرود آیى به وادىّ طلب

پیشت آید هر زمانى صد تعب

صد بلا در هر نفس اینجا بود

طوطىِ گردون مگس اینجا بود

جدّ و جهد اینجات باید سالها

زانکه اینجا قلب گردد حالها

مِلک اینجا بایدت انداختن

مُلک اینجا بایدت در باختن

در میان خونْت باید آمدن

وزهمه بیرونْت باید آمدن

چون نماند هیچ معلومت به دست

دل بباید پاک کرد از هر چه هست

چون دل تو پاک گردد از صفات

تافتن گیرد ز حضرت نورِ ذات

چون شود آن نور بر دل آشکار

در دل تو یک طلب گردد هزار[۳۱]

 

پرسش و پاسخ های دانشجویی پیرامون خداشناسی/ مؤلف:محمدرضا کاشفی

دفتر نشر معارف


پی نوشت ها

[۱]عبدالواحد بن محمد تمیمى، شرح غررالحکم و دررالکلم، ص ۲۳۲٫

[۲]فصلت ۴۱، آیه ۵۳٫

[۳]گلشن راز.

[۴]میزان الحکمه، ج ۳، ص ۱۸۷۷ ؛  غرر و درر آمُدى.

[۵]همان.

[۶]نجم ۵۳، آیه ۲۳٫

[۷]مثنوى، دفتر سوم.

[۸]قصص ۲۸، آیه ۸۸٫

[۹]توحید، باب التوحید و نفى التشبیه، ص ۴۷٫

[۱۰]مثنوى، دفتر سوم.

[۱۱]مصباح المتهجد، لابى جعفر محمد بن حسن بن على بن الحسن الطوسى، تحقیق، على اصغر مروارید، مؤسسه فقه الشیعه، بیروت: ۱۴۱۱، ص ۲۰۳٫

[۱۲]فصلت ۴۱، آیه ۵۴٫

[۱۳]محمد صالح مازندرانى، شرح اصول کافى، ج ۵، ص ۱۰۹٫

[۱۴]دیوان حافظ.

[۱۵]مائده ۵، آیه ۱۰۵٫

[۱۶]مثنوى، دفتر چهارم.

[۱۷]مریم۱۹، آیه ۸۰٫

[۱۸]همان، آیه ۹۵٫

[۱۹]انعام۶، آیه ۹۴٫

[۲۰]حدید ۵۷، آیه ۴٫

[۲۱]بقره ۲، آیه ۱۰۷٫

[۲۲]فرقان ۲۵، آیه ۵۵٫

[۲۳]یوسف ۱۲، آیه ۴۰٫

[۲۴]ق ۵۰، آیه ۱۶٫

[۲۵]مثنوى، دفتر ششم.

[۲۶]انفال ۸، آیه ۲۴٫

[۲۷]بحارالانوار، ج ۲۵، ص ۲۸، ح ۴۶٫

[۲۸]غرر و درر آمدى.

[۲۹]مقالات، سروش، تهران، چاپ اوّل، ۱۳۷۲، ج ۳، صص ۲۲۳ ـ ۲۵۳، با تلخیص و تصرف بسیار.

[۳۰]نگا: مقالات، ج ۲ و ۳٫

[۳۱]عطار، منطق الطیر، ص ۱۸۰ و ۱۸۱٫