عکس شاه بالای تخته‌ی کلاس بود، معلم کراوات زده و شش تیغه کرده و با قیافه‌ای جدّی مشغول درس دادن بود. شروع کرد درباره‌ی مسأله‌ی خداشناسی حرف زدن. بچّه‌ها سر به زیر انداخته بودند و بی‌هیچ کلامی به حرف‌های معلم گوش می‌دادند. گچ برداشت و با خط درشت روی تخته نوشت: خداشناسی. محمّد رضا با آرنج به بغل دستی‌اش زد و روی کتابش نوشت:

-‌ »چه حرف‌ها؟!»

معلم گچ را کنار گذاشت و دست‌هایش را تکان داد:

-‌ »مهم قلب آدم‌هاست، همین که در دل یاد خدا کنی، کافی است. نماز هم نخواندید، نخواندید. همین که در دل گاهی با خدا حرف بزنید، عبادت است. هیچ جای قرآن نیامده که زن‌ها باید چادر سر کنند. دین ما قرآن است، نه آنچه که این آیت الله‌ها می‌گویند که معلوم نیست از کجا در آمده.»

محمّد رضا سر به زیر انداخته بود. تند تند روی کاغذهایش چیز می‌نوشت یا یواش با بغل دستی‌اش پچ پچ می‌کرد.

معلم در کیفش را باز کرد و کتابی درآورد و به بچّه‌ها نشان داد و گفت: «این کتاب را بخوانید، دین ما تحریف شده بچّه‌ها، کی گفته باید به این رساله‌ها عمل کرد؟»

کتاب را روی میز گذاشت؛ گفت: «این کتاب تحریفات دین را آورده بخوانید تا آگاهانه مسلمان باشید.»

بعضی بچّه‌ها سرسری خودکار و ورق آماده کردند و اسم کتاب را یادداشت کردند، اما محمّد رضا و دوستانش از دست معلم و حرف‌های بی‌خودی‌اش کُفری شده بودند. علی از پشت، کتابش را داد به محمّد رضا، محمّد رضا کتابش را روی میز گذاشت و آهسته لایش را باز کرد.

علی توی یک ورق نوشته بود:

-‌ »محمّد رضا بچّه‌ها می‌گویند تو بلند شوی و جوابش را بدهی.»

رضا می‌گوید:

-‌ »کار خودت است. من هم موافقم. بلند شو دارد زیادی چرت و پرت می‌گوید. بچّه‌ها هم مثل دیوانه‌ها گوش می‌دهند.»

محمّد رضا نگاهی به مهدی که بغل دستش بود، انداخت و مهدی سر تکان داد. محمّد رضا دستش را بالا برد. چشم دوستانش برق زد و برایش «رب اشرح لی صدری و یسّر لی امری و…» خواندند. معلم دستِ بالای محمّد را دید و اجازه داد حرف بزند.

محمّد رضا از جایش بلند شد:

-‌«آقا اجازه، اما من و دوستانم مثل شما فکر نمی‌کنیم. به نظر ما دین آن نیست که شما می‌گویید. شما اگر قرآن را مطالعه کرده باشید، خداوند در قرآن گفته، دین اسلام و قرآن را خودش از گزند تحریف حفظ می‌کند.»

بعد هم محمّد رضا آیه‌ی ولایت را خواند و علی بلند شد و تفسیرش را گفت. مهدی از توی کیفش قرآن کوچکش را درآورد و محمّد رضا آدرس آیه‌ی حجاب را به معلم داد.

حالا دیگر دست معلم رو شده بود، عصبانی بود و مُدام با کراواتش وَر می‌رفت. حرف حساب جواب نداشت و آقای معلم هم پاسخی برای چنین دانش‌آموزانی نداشت. فکرش را هم نمی‌کرد دانش‌آموز سوم راهنمایی این طور به دینش مسلط باشد. سر و ته کلاس را سریع به هم آورد. حاضر و غایب کرد و گفت:

-‌ »باقی بحث باشد برای جلسه‌ی آینده.»

کینه‌ای از این گروه به دل گرفت که نگو و نپرس و سر نمره دادن‌ها تلافی کرد!


رسم خوبان ۱۹ – غیرت دینی و تقیّد به ضوابط شرعی، ص ۷۶ تا ۷۹٫/ خلاصه‌ی خوبی‌ها ۳ (اخراج یک زگیل)، صص ۴۲ ۴۰٫