در کنکور دانشگاه، ثبت نام کرده بودم. شرط رفتنم این بود که کاوه، برگه‌ی ترخیصی‌ام را امضاء کند.

آن روز دلم عجیب شور می‌زد. با یک دنیا اضطراب و تشویش، نامه‌ی دانشگاه را نشانش دادم. بی‌هیچ حرفی، آن را گرفت و خواند. نگاه معنی داری به من و برگه انداخت و ناگهان کاری کرد که اصلاً انتظارش را نداشتم. نامه در لابه‌لای دستانش پاره پاره شد و بقایای آن، روی میز پخش و پلا شد. با خودم گفتم لابد چون می‌خواهم از تیپ بروم و باز بهداری بی‌سرپرست می‌ماند، کاغذ دانشگاه را پاره کرد.

دو روز بعد، دیدم چاره‌ای ندارم جز این‌که خودم دست به کار شوم. پیگیری کردم تا از مشهد برایم جایگزین آمد. در فرصتی که کاوه در پادگان نبود، از معاونش تسویه حساب گرفتم و راهی مشهد شدم تا در کنکور شرکت کنم. بعد از اعلام نتایج، معلوم شد که قبول شده‌ام. اوّل مهر ماه هم رفتم سراغ درست و دانشگاه.

مدّتی گذشت خبر مجروحیت کاوه را یکی از رفقا بهم داد. با ناراحتی پرسیدم: «کجا مجروح شده؟»

گفت: «توی تک حاج عمران.»

پرسیدم: «حالا کجا بستری‌اش کردن؟»

گفت: «توی بخش مغز و اعصاب بیمارستان قائم (عج).»

بدون معطلی رفتم عیادتش. اتاق، شلوغ بود. چند نفر دیگر قبل از من آمده بودند. با این که ضعیف شده بود، ولی آن لبخند همیشگی و زیبا، گوشه‌ی لبش بود.

دلم می‌خواست دست بیندازم دور گردنش، او را بغل کنم و زار زار گریه کنم، ولی نگاه بچّه‌ها و حیا، مانع می‌شد. پرونده‌ش را ورق زدم. دکترها نوشته بودند نباید کار سنگین انجام دهد و حرکتی داشته باشد. ترکش‌های نارنجک که به سرش اصابت کرده بودند، در جای خیلی حسّاسی قرار گرفته بودند. نزدیکش که رفتم، احوالم را پرسید و از کار و بارم سؤال کرد. گفتم: «توی دانشگاه درس می‌خوانم.»

تا این حرف را زدم، جمله‌ای گفت که مرا زیر و رو کرد و گویی تمام وجودم را به آتش کشید.

گفت: «نامور! بچّه‌ها می‌روند جبهه خون می‌دهند و شهید می‌شوند، آن وقت تو می‌روی دانشگاه درس می‌خوانی؟»

یقیناً این حرف را اگر هر کس دیگری می‌زد، آن‌طور در من اثر نمی‌گذاشت. بدون شک، او رضای خدا را در نظر داشت و خیر و صلاح دنیا و آخرت مرا می‌خواست. برای همین بود که حرفش مرا دگرگون کرد. گویی از خوابی هزار ساله بیدار شده بودم.

لذا در شرایطی بحرانی، هنر این است که موقعیت و تکلیف را بشناسی و بین خوب و خوب‌تر، بهترین گزینه مقرب به خدا را انتخاب کنی.


منبع: کتاب «رسم خوبان ۲۷- آگاهی و دانش»؛ شهید محمود کاوه، ص ۸۴ تا ۸۶٫ / حماسه‌ی کاوه، صص ۲۴۰ ۲۳۸٫