از بند اين جهان كه در آن بي گنه درم
گردم اگر رها به قفا باز ننگرم
در كار چرخ بگذرم از فكر انتقام
يا از دل شكسته فغاني برآورم
چون بايدم گذشتن ازين تيره خاكدان
گو پيش از آن كه بگذردم عمر، بگذرم
باور كجا كنم كه زنم دم ز زيركي
حنظل فروش اگر بدهد وعده شكّرم
با عقل گفتم از خطر دهر وارهم
خنديد چار موجه ي دريا به لنگرم
ديگر نمي رويم پي دل زگمرهي
هر روز مي برد به سر چاه ديگرم
فكري كند براي شكست دلم ز نو
هر اختري كه بنگرد اين سبز منظرم
شايد به من ببيني و كسب هنر كني
كز خلعت زمانه گليمي است در برم
جز ماهتاب نيست چراغم، به چار فصل
جز آفتاب فصل شتا نيست مجمرم
چون گوي عنبر ارچه كنم خوش دماغ جان
در پا فتاده چون سر زلف معنبرم
دامان گوهر از سخن تازه ريختم
در پاي همگنان و همين شد ميّسرم
شاهم به دار ملك سخن، ليكن از قضا
هرگز نديده ديده ي گردون مظّفرم
خوردند شكّرِ من و دادند حنظلم
عيبم مكن كه پرده ي اين سفلگان درم
از شعر دلكشم كه به هر ذوق جان فزاست
عالم پر است از شكر و زهر مي خورم
شعر ترم نداشت بجز ديده مشتري
جز وي كسي نكرد به دامان چو گوهرم
طالع مراد دشمن و من بسته دل به عيش
نانم نپخته مانده و من سفره گسترم
از بار جور اين فلك چنبري دو تاست
همچون كمان حلقه قد گشته چنبرم
با من هواي عربده دارند هر زمان
هم صحبتان كه هيچ ندادند ساغرم
دلبر ز روي كينه به من همچو مدّعي
ياران به فكر ناز به من همچو دلبرم
قاصد ز وصل يار اگر باشدش خبر
با من چنان بگو كه نداند برادرم
بيمار عشقم و به من خسته نگذرد
روزي كه گويم اندكي امروز بهترم
اي آسمان كه آگهم از كار تو، مرا
گر سر نهي به پاي، تو را دوست نشمرم
گرچرخ دون نداد زر و زيورم چه غم؟
دارم چو مهر آل پيمبر، توانگرم
دوم امام حق، حسن بن علي، مهي
كز مهر او پر است دل مهر پرورم
آن كوكبي كه گفت جهان را به نور حق
روشن كنم كه نور دو چشم پيمبرم
سويم كنيد رو كه منم كعبه مراد
وز من طلب كنيد هدايت كه رهبرم
در آن كتب كه مژده و نعمت نبي و آل
نامم شُبير آمد و شَبَّر برادرم
خالي كنيم تا همه عالم ز اهل كفر
در من كنند روي كه فرزند حيدرم
من سرو باغ فاطمه ام كز بهشت عدن
آمد ملك كه گل بفشاند به بسترم
در من نظر كنيد كه فرصت غنيمت است
خواهد به سوي عرش پريدن كبوترم
نور دو چشم فاطمه اي كز پي غذا
او شير داده و ملك العرش شكّرم
سلطان هفت شهر سپهرم ز روي جاه
وز اين گذشته جاي دگر هست خوشترم
زان ملك هر دمم مددي تازه مي رسد
هر لحظه مي زند ملكي حلقه بر درم
جايي كه پاي مركب من مي رسد، فلك
دستش نمي رسد كه بلند است اخترم
شاها! مرا به هر دو جهان از سر كرم
گر دستگير مي نشوي خاك بر سرم
با مهر تو ز خاك برآيم چون آفتاب
در خاك چون كنند در اين صحن اغبرم
هيچم نياز نيست به آب حيات و خضر
مهرت چو مي برد به سر حوض كوثرم
در نامه ام اگر ننويسند مدح تو
روز جزا در آن به چه اميد بنگرم
مگذار هم درآخر كارم به دست غم
چون دستگير شد كرم تو مكررّم
تا از سحاب، سايه در افتد به كوه و دشت
خصمت فتاده باد و چنين است لاجرم
شاعر:عاشق اصفهانی