مسلم (ع) به عنوان نمایندهی ویژهی امام، در نیمهی ماه رمضان از مکه خارج شد[1] تا در مدینه با خانوادهی خود خداحافظی کند.[2] ابتدا برای اینکه بنی امیه از این مأموریت مطلع نشوند، مخفیانه به سوی مدینه حرکت کرد.[3] پس از ورود به مدینه به مسجد النبی (ص) رفت و در آنجا نماز خواند، و با خاندان خود خداحافظی کرد. آنگاه دو راهنما اجیر کرد و به طرف کوفه روانه شد.[4] آنها از بیراهه حرکت کردند؛[5] از اینرو یک شب راه را گم کردند، و آن دو راهنما گرفتار تشنگی شدید شدند؛ بهگونهای که از تشنگی و حرارت هوا، از راه رفتن بازماندند.[6] و پس از اینکه نشانههایی از راه را یافتند و احتمال دادند که به مسیر اصلی رهنمون شوند، آن را به مسلم نشان دادند، و گفتند: از این مسیر برو، شاید نجات یابی.[7] سپس هر دو بر اثر تشنگی جان سپردند.[8] مسلم که خود نیز دچار عطش شدید شده بود و هیچ رمقی برایش نمانده بود، با همراهانش طبق راهنمایی آن دو، پس از پیمودن مسافتی، به آبی در محلی به نام مَضیق[9] متلعق به قبیله خُبَیْت رسید و از همین نقطه در نامهای برای امام نوشت:
من از مدینه با دو راهنما حرکت کرده بودم؛ ولی آن دو از مسیر منحرف شدند و راه را گم کردند. تشنگی به ما فشار آورد تا جایی که چیزی نگذشت که آن دو جان سپردند؛ ولی ما به راهمان ادامه دادیم تا اینکه به آب رسیدیم و با اندک جانی که برایمان باقی مانده بود، نجات پیدا کردیم. آن آب در محلی به نام مَضیق در بطن الخُبیت[10] است. من به این سفر فال بد زدهام؛ اگر صلاح میدانی، مرا از این سفر معاف کن و شخص دیگری را (به کوفه) بفرست؛ و السّلام.
نامه را قَیْس بن مُسْهِر صَیْداوی، در مکه به امام رساند.[11] امام نامهی مسلم را خواند؛ ولی عذر او را نپذیرفت و او را به ادامهی راه فرمان داد. متن نامهی امام به مسلم بدین شرح است: «اما بعد؛ من خوفآن دارم که انگیزهی تو برای این نوشته، چیزی جز ترس و دلهره نباشد؛ بنابراین راه خود را ادامه بده و مأموریتی را که بر عهدهی تو نهادهام، به پایان برسان.»[12]
چون نامهی امام به دست مسلم رسید و آن را خواند گفت: «من برای خود بیمناک نیستم». پس حرکت کرد و در مسیر کوفه به آبگیر قبیله طیّ رسید. قدری توقف کرد. هنگام حرکت به مردی برخورد که مشغول تیراندازی برای شکار بود و آهویی را با تیر زد و به زمین انداخت… مسلم با مشاهدهی آن صحنه، آن را به فال نیک گرفت و گفت: انشاءالله بر دشمن مسلّط میشویم.[13] به نظر میرسد موضوع ترس مسلم که در این گزارش آمده، صحت نداشته باشد؛ چرا که: اولاً، عَمّار دُهْنی همین خبر را به نقل از امام باقر (ع) بیان کرده است؛ امّا در خبر یاد شده چنین سخنی از امام حسین نقل نشده و تنها به نپذیرفتن استعفای مسلم از جانب امام اشاره شده است؛ ثانیاً، شخصیت بزرگ و مورد اعتماد مسلم نزد امام و نیز سابقهی لیاقت نظامی وی،[14] مانع از آن است که این گزارش پذیرفته شود. بنابر گزارش بَلاذُری، مسلم، قویترین و شجاعترین فرد از فرزندان عقیل بود.[15] همچنین توصیف محمد بن اشعث از دلاوری و شجاعت حضرت مسلم در کوفه، چنانکه نگاشته خواهد شد، شایان توجه است. زمانی که ابن زیاد، پسر اشعث را به سبب هلاکت گروهی از نیروهایش در ماجرای دستگیری مسلم نکوهش کرد و به او گفت: «من تو را مأمور دستگیری یک نفر (نه یک گروه) کردم؛ اما تو نیروهای بسیاری را برای دستگیری او تلف کردی!» محمد به او پاسخ داد: «آیا نمیدانی که مرا برای دستگیری شیری ژیان و دلاوری سلحشور که شمشیر برّندهای در کف دارد، فرستادهای؟».[16] افزون بر این، چگونه میتوان پذیرفت که امام حسین شخصی ضعیف و به تعبیر گزارش یاد شده ترسو را برای چنین مأموریت حیاتی و حساسی برگزیده و او را به کوفه گسیل کرده باشد؟ لذا برخی از محققان معاصر، در این جریان تردید کردهاند.[17]
مسلم در کوفه
مسلم بن عقیل در روز پنجم شوّال وارد شهر کوفه شد.[18] اینک وی با شهری حادثهخیز و با گرایشها و افکار مختلف مواجه است؛ شهری که اگرچه به ظاهر آرام است، آرامش قبل از طوفان را میگذراند. او پس از ورود به کوفه به خانهی مختار بن ابی عُبَیْد ثقفی[19] وارد شد.[20] خبر آمدن او به کوفه، شایع شد و شیعیان شروع به رفت و آمد نزد او کردند.[21]
وقتی شیعیان کوفه نزد مسلم جمع شدند، او نامهی امام را برای آنان قرائت کرد. آنها با شنیدن محتوای نامه به گریه افتادند. پس از قرائت نامه، عابس بن ابی شبیب شاکری[22] از جای برخاست و پس از حمد و ثنای الهی گفت:
«من از طرف مردم به شما خبر نمیدهم؛ (چون) نمیدانم در دلشان چه میگذرد؛ (از اینرو) شما را از ناحیهی آنها فریب نمیدهم؛ ولی قسم به خدا، آنچه میگویم قراری است که با خود گذاشتهام. به خدا قسم اگر دعوتم کنید به خوبی شما را اجابت میکنم و در کنارتان با دشمنان میجنگم و همراهتان شمشیر میزنم تا به لقای خدا برسم و در این کار جز آنچه را که نزد خداوند است، نمیطلبم».
آنگاه حبیب بن مُظاهِر فَقْعُسی اَسَدی از جا بلند شد و به عابس گفت: «رحمت خدا بر تو باد؛ با سخنی کوتاه آنچه را در دل داشتی بیان کردی. قسم به خدایی که جز او خدایی نیست، من هم همین قرار را با خود گذاشتهام».[23]
پس از این دو، سعید بن عبدالله حَنفی برخاست و همان جملات را تکرار کرد.[24] شیعیان دیگر نیز یکی پس از دیگری، بدینگونه سخن گفتند. سپس همهی اموالشان را در اختیار مسلم گذاشتند؛ اما او نپذیرفت.[25]
این سخنان مخلصانه، حکایت از صفای باطن و عشق و ارادت عمیق این بزرگواران به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) داشت. اما آیا این اخلاص و آمادگی برای ایثارگری و دفاع از حریم اهل بیت (ع)، در همهي آن مردم و کسانی که برای امام نامه نوشتند بودند، وجود داشت؟ و آیا آمادگی و توانایی رویایی با شرایط سخت را داشتند؟ گرچه حوادث آینده جواب این سئوالات را داد،از ورای همان جملات هم می توان پاسخ این سؤال را دریافت. راوی (حجّاج بن علی) میگوید: به محمّد بن بِشْر هَمْدانی (که در آن جلسه حضور داشته و راوی این وقایع بوده است) گفتم: آیا تو نیز، [همانند آنان] چیزی گفتی؟ او گفت: من دوست میداشتم که خداوند یارانم را با ظفر و پیروزی عزت دهد؛ اما دوست نداشتم که کشته شوم و دروغ گفتن را نیز خوش نداشتم.[26]
به هر حال مسلم با شهری مواجه بود که گرایشهای مختلف در آن وجود داشت و او مأمور بررسی اوضاع بود. نخستین اقدامی که او پس از ورود به کوفه انجام داد، گرفتن بیعت از مردم بود. در نحوهی گرفتن بیعت، در منابع تاریخی هیچ سخنی به میان نیامده است. چنانکه در شمار بیعتکنندگان نیز مورخان یک گونه گزارش نکردهاند. برخی منابع، تعداد آنها را دوازده هزارنفر [27] و برخی دیگر هجده هزار نفر[28] و حتی 25 هزار[29]و چهل هزار نفر[30] نیز گفتهاند که انشاءالله این آمار را در جلد دوم، در فصل «عاشورا در آینهی اعداد و ارقام» نقد و بررسی خواهیم کرد.
گزارش مسلم به امام
جناب مسلم بعد از رسیدن به شهر کوفه و بیعت مردم با او، نامهای مبنی بر بیعت مردم آنجا با وی، به امام نوشت و این نامه را 27 روز پیش از شهادتش،[31]و[32] توسط عابس بن ابی شبیب شاکری خدمت امام حسین (ع) در مکه فرستاد. این نامه اواخر ماه ذیقعده به دست امام رسید. در تاریخ طبری متن نامه چنین آمده است:
اما بعد؛ فرستادهی قوم، به اهل خود دروغ نمیگوید. هجده هزار نفر از اهل کوفه با من بیعت کردند. وقتی که نامهی مرا خواندی سریعاً به سوی کوفه روانه شو که همهی مردم با تو هستند و به خاندان معاویه اعتقاد و تمایلی ندارند. و السلام.[33]
شیخ مفید میگوید: مردم کوفه همراه نامهی مسلم که ضمن آن خبر بیعت آنان را به اطلاع امام میرساند، نامهای بدین مضمون به امام نوشتند: «اینجا صد هزار شمشیرزن منتظر تو هستند. تأخیر مکن».[34]
موضعگیری نُعمان بن بَشیر[35]
پس از فزونی رفت و آمد مردم نزد مسلم، مکانش مشخص شد و این خبر را به نعمان، حاکم کوفه، گزارش کردند.[36] نُعمان بن بشیر با اطلاع از ورود جناب مسلم به کوفه و بیعت مردم با وی، در مسجد کوفه حاضر شد و برای مردم سخنرانی کرد و چنین گفت: «ای بندگان خدا، از خدا بترسید و فتنهجویی نکنید و باعث تفرقه نشوید که این عمل موجب نابودی مردان و ریختن خونها و به غارت رفتن اموال میشود. من با کسی که با من جنگ ندارد، هرگز نبرد نخواهم کرد و بر کسی که گردنکشی نکند، دست بلند نمیکنم. شما را دشنام نخواهم کرد و تحریکتان نمیکنم و به مجرّد تهمت و افترا هم کسی را گرفتار نخواهم کرد؛ ولی اگر شما رو برگردانید و بیعت خود را نقض کرده عهد خویش را بشکنید و با زمامدار خود به ستیز برخیزید، به خدا قسم شما را با شمشیر خود خواهم زد، تا زمانی که قبضهی آن در دست من باشد؛ اگرچه از میان شما هیچ یاوری نیابم. ولی من امیدوارم عدهی کسانی که به حق آشنا هستند، بیشتر از کسانی باشد که باطل موجب هلاکت آنها میشود و حقپرستان، فزونتر از باطلجویان باشند».
عبدالله بن مسلم بن سعید حَضْرَمی که با بنیامیه همپیمان بود، بر این نحوه سخن گفتن مسالمتجویانه اعتراض کرد[37] و گفت: این کار درست نخواهد شد، مگر با سختگیری و خشونت. این روشی که تو در پیش گرفتهای، راه مردم سست عنصر و ضعیف است.
نُعمان پاسخ داد: من در اطاعت خدا ضعیف و ناتوان باشم، بهتر است از اینکه در معصیت خداوند قدرتمند باشم. سپس از منبر پایین آمد.[38]
سخنان نُعمان اگرچه ظاهری تهدیدآمیز داشت، همانطور که عبدالله بن مسلم نیز به وی گفت، همراه با نرمش و مسالمتجویی بود، و تهدیدی جدی محسوب نمیشد. اما مردم آن را بر ضعف و ناتوانی نُعمان حمل میکردند. دربارهی نرمش و مسامحهی نُعمان در برخورد با مسلم بن عقیل و یارانش چند علّت مطرح شده است:
1. یزید به شدت با انصار دشمنی مینمود و آنان را هجو میکرد. از اینرو نعمان با یزید مخالف بود و حکومت یزید خوشایندش نبود؛[39]
- دخترش عَمْرَه، همسر مختار بن ابی عُبَیْد ثقفی بود که مسلم بن عقیل به خانهی او وارد شده بود. این پیوند در نرمش نُعمان بیتأثیر نبوده است؛[40]
- نعمان همانند معاویه معتقد به سیاست پرهیز از مقابلهی رودررو با امام حسین (ع) بود.[41]
شاید هم نعمان عمداً از خود نرمش و مدارا نشان میداد تا با پسر دختر پیامبر و ریحانهی رسول الله (ص) درگیر نشود. به همین دلیل این موضعگیری به ظاهر تهدیدآمیز را انتخاب کرد تا با اعتراضات همپیمانان بنیامیه مواجه نشود. اگرچه وی هیچ پیوندی با خاندان عصمت و طهارت نداشت و در صف دشمنان خاندان پیامبر (ص) قرار داشت و عثمانی بود،[42] به نظر میرسد از عظمت و حقانیت خاندان پیامبر (ص) بیاطلاع نبوده است. چنانکه در یک مجلس خصوصی گفته بود: پسر دختر پیامبر (ص) در نظر ما محبوبتر از پسر بَحْدَل [43] (یزید) است.[44] امّا آیا همپیمانان بنیامیه در کوفه هم همین روش نُعمان را در پیش گرفتند و ساکت نشستند؟ قطعاً چنین نبود؛ آنها بعد از اینکه از برخورد جدی نُعمان با مسلم ناامید شدند، خود دست به کار شدند.
انتصاب عبید الله بن زیاد به حکمرانی کوفه
عبدالله بن مسلم بن سعید حَضْرَمی، و عُمارة بن عُقْبَة بن مُعَیْط که هر دو جاسوس یزید در کوفه بودند،[45] و همچنین عمر بن سعد و محمد بن اشعث،[46] برای یزید نامه نوشتند و او را از آمدن مسلم بن عقیل به کوفه آگاه کردند.
عبدالله بن مسلم در نامهای که برای یزید فرستاد، چنین نوشت:
مسلم به شهر کوفه وارد شده و شیعیان حسین بن علی با او بیعت کردهاند، حال اگر میخواهی کوفه همچنان تحت فرمان تو باشد، باید مردی مقتدر و با نفوذ برای حکومت کوفه برگزینی، تا همانند تو با دشمنانت رفتار کند؛ زیرا نُعمان بَشیر مرد ناتوانی است یا خود را به ناتوانی میزند.
پس از او عُمارة بن عُقْبَة و سپس عمر بن سعد بن ابی وَقّاص نامههایی به همین مضمون برای یزید نوشتند.[47] وقتی نامهها به فاصلهی دو روز پس از یکدیگر به دست یزید رسید و باخبر شد که امام به طرف کوفه حرکت کرده است، نگران شد[48] و سِرْجَوْن[49] غلام معاویه را احضار کرد و گفت: «نظر تو چیست؟ حسین به سوی کوفه حرکت کرده و مسلم بن عقیل در کوفه برای حسین بن علی بیعت میگیرد. شنیدهام نُعمان بن بَشیر ضعیف است و سخن ناروا گفته است». آنگاه از او خواست نامهها را بخواند و به او گفت: به نظر تو چه کسی را به امارت کوفه بگمارم؟ سرجون، عبیدالله بن زیاد را پیشنهاد کرد؛ اما یزید از عبیدالله آزرده خاطر و خشمگین بود[50] و حتی قصد داشت او را از حکومت بصره عزل کند.[51] سِرْجَوْن گفت: اگر معاویه زنده بود، مطابق رأی او عمل میکردی؟ گفت: بلی. سِرْجَوْن فرمان معاویه دربارهی امارت عبیدالله بر کوفه را آورد و گفت: این نامهی معاویه برای نصب عبیدالله بر حکمرانی کوفه است. او وقتی در حال مرگ بود، دستور نوشتن این نامه را داد و من آن را نوشتم و او مهر کرد. ولی از دنیا رفت و این نامه پیش من باقی ماند.[52]
پس یزد به رأی وی عمل کرد و دو شهر کوفه و بصره را تحت فرمان عبیدالله درآورد و در نامهای برای او چنین نوشت:
دوستداران من در کوفه به من گزارش کرده اند که مسلم بن عقیل در کوفه مردم را گرد آورده و آنها میخواهند وحدت مسلمانان را بر هم بزنند. پس وقتی نامهی مرا خواندی، به سوی کوفه حرکت کن و ابن عقیل را بجوی، چنانکه مهرهی تسبیح را میجویند تا اینکه او را پیدا کنی و (سپس او را) در بند افکن یا به قتل برسان و یا از کوفه بیرون کن. و السّلام.[53]
یزید این نامه را توسط مسلم بن عمرو باهلی به بصره فرستاد. وی نزد عبیدالله رفت و نامه و حکم امارت را به او داد، عبیدالله با قرائت نامه، همان ساعت دستور داد وسایل سفر را فراهم کردند تا روز بعد برای رفتن آماده شوند.[54]
عبیدالله قبل از حرکت به کوفه، ابتدا دستور داد سلیمان حامل نامهی امام به مردم بصره را گردن زده، مصلوب کردند. سپس در اجتماع مردم در مسجد بزرگ بصره حاضر شد و سخنان تهدیدآمیزی به زبان آورد و چنین گفت: «… ای اهل بصره؛ امیر المؤمنین یزید مرا به فرمانداری کوفه برگزیده است و من فردا به سوی این شهر خواهم رفت، و عثمان بن زیاد بن ابی سفیان را جانشین خود در این شهر کردهام و شما را از آشوب و فتنه بر حذر میدارم. سوگند به خدایی که جز او معبودی نیست، اگر به من گزارش شود که یکی از مردان شما سر ناسازگاری دارد، او و تمام دوستان و همپیمانانش را به قتل خواهم رساند و نزدیک را به جای دور میگیرم (اگر به فرد خاطی دست نیابم، نزدیکانش را دستگیر خواهم کرد) تا مطیع من شوید و میان شما مخالف و منازعهگری باقی نماند. من پسر زیاد هستم و بیشتر از هر کس که قدم بر زمین نهاده به او شبیهترم و شباهت دایی و پسرعمو[55] مرا از او جدا نکرده است».[56]
عبیدالله در کوفه
صبح روز بعد، عبیدالله پانصد نفر از اهالی بصره، از جمله: عبدالله بن الحارث بن نَوْفَل و شریک بن اَعْوَر را (که از شیعیان علی (ع) محسوب میشد[57] و در جنگ جمل و صفین در رکاب علی (ع) جنگیده بود)[58] انتخاب کرد. برخی منابع، به همراهی مسلم بن عمرو باهِلی و مُنْذِر بن جارود نیز اشاره کردهاند.[59] در بین راه عدهای از همراهان از راه ماندند؛ اما عبیدالله توقف نکرد و از بیم آنکه مبادا حسین بن علی (ع) قبل از او وارد کوفه شود، همچنان با سرعت به راه خود ادامه داد. شریک اولین کسی بود که از ادامهی راه بازماند.[60] در بعضی منابع آمده است که او عمداً این کار را کرد و عدهای نیز با او ماندند و سپس عبدالله بن حارث نیز با عدهای دیگر خود را برای ادامهی راه ناتوان جلوه دادند؛ به این امید که عبیدالله نگران آنها شود (و معطّل گردد) و در نتیجه امام حسین (ع) زودتر از او به کوفه برسد. اما ابن زیاد به هیچ کدام از آنها التفات نکرد و (با بقیهی افراد) به راه خود ادامه داد تا به قادسیه رسید. در آنجا غلامش مَهْران نیز از ادامهی راه ناتوان شد. عبیدالله به او گفت: اگر با این حال به راه خود ادامه دهی تا به قصر برسیم، صدهزار (درهم) به تو میدهم. اما او گفت: به خدا سوگند دیگر نمیتوانم ادامه دهم. ابن زیاد پیاده شده و لباس یمنی پوشید؛ نقابی به صورت زد و دوباره سوار بر استرش شد و (گویا چون استرش از رفتن بازماند) پیاده شد و با پای پیاده، راه را ادامه داد و به هر زحمتی بود خود را به کوفه رساند.[61] مردم کوفه که شنیده بودند امام حسین (ع) به سوی ایشان حرکت کرده است، همگی از خانه هایشان (برای استقبال) بیرون آمدند. همین که عبیدالله (و افرادش) را دیدند، گمان کردند حسین بن علی (ع) (با یارانش) است. لذا به استقبال او رفته و به وی میگفتند: خوش آمدی ای پسر رسول خدا. عبیدالله از اینکه میدید مردم به او با عنوان حسین (ع) خوشامد میگویند، ناراحت شد. ولی هیچ سخنی نگفت و به راه خود ادامه داد تا با این هیئت از جلوی نگهبانان دارالاماره گذشت. هر کس به او نظر میکرد بیشک او را حسین میپنداشت.
نُعمان بن بَشیر با مشاهدهی آن صحنه، درِ دارالاماره را به روی او و همراهانش بست. برخی از همراهان عبیدالله فریاد زدند: در را باز کنید. نُعمان که گمان میکرد حسین (ع) آمده است، از بالای بام قصر فریاد زد: «تو را به خدا سوگند میدهم که از اینجا دور شو؛ زیرا من امانتی که در دست دارم، به تو نخواهم سپرد و حاضر به جنگ با تو هم نیستم». عبیدالله که تا آن موقع ساکت بود، نزدیک شد و گفت:«در را باز کن که خدا توفیقت ندهد تا دری به روی خود بگشایی. شب گذشته است». یکی از اهل کوفه خطاب به مردمی که به دنبال عبیدالله آمده بودند، ولی میپنداشتند او امام حسین (ع) است گفت: ای مردم! به خدا سوگند این مرد، پسر مرجانه است. در این هنگام نُعمان در را باز کرد و عبیدالله وارد قصر شد و مردم پراکنده شدند.[62]
سختگیری عبیدالله بر مردم
عبیدالله پس از استقرار در دارالاماره، دستور داد مردم در مسجد کوفه تجمع کنند. با اجتماع مردم در مسجد کوفه، عبیدالله در میان آنان حاضر شد و به ایراد سخن پرداخت و گفت:
ای مردم کوفه؛ امیر المؤمنین مرا بر شهر شما و مرزها و بهرههای شما (از بیت المال) فرمانروا کرده، و به من دستور داده با ستم دیدگانتان با انصاف رفتار کنم و به محرومان شما بخشش کنم و به آنان که مطیع دستورات هستند، مانند پدری مهربان نیکی کنم. اما تازیانه و شمشیرم بر ضد کسی است که از دستورم سرپیچی کند و با پیمان من مخالفت کند. پس هر کس باید بر خود بترسد. الصّدقُ یُنْبِیءُ عَنْک لا الوَعِید؛[63] «کار صحیح و درست، ماهیت شخص را نشان میدهد؛ نه وعدههای او».[64]
عبید الله با چنین تهدیدهایی تصمیم داشت جوّ رعب و وحشت ایجاد کند و با شناختی که از کوفیان داشت، میدانست این تهدیدها بیتأثیر نیست و با اقداماتی که در روزهای بعد انجام داد، توانست تا حدودی بر اوضاع کوفه مسلط شود.
پسر مرجانه با اختیارات تامّی که یزید به او داده بود و با خوی بیرحمی و جنایتکارانهای که داشت، حکومت در کوفه را با تهدید مردم و سختگیری به بزرگان شهر آغاز کرد. او رؤسا و بزرگان و سرشناسان شهر را احضار کرد و تحت فشار قرار داد و به آنها گفت: نام اشخاص غریب و سرشناسان و افراد تحت تعقیب امیر المؤمنین یزید و هر کس از خوارج در میان شما هست و آن دسته از افراد مشکوک را که کارشان ایجاد دودستگی و اختلاف در بین مردم است، برای من بنویسید. پس هرکه ایشان را نزد من بیاورد، در امان است و هر کس نام ایشان را ننوشت، باید ضمانت کند کسانی که در محدودهی او و تحت نظر او هستند با ما مخالفت نکنند و بر ما یاغیگری ننمایند. و هر کس از شما این کار را نکرد، در امان نخواهد بود و جان و مالش بر ما مباح و حلال است و هر عِریفی[65] که در میان عرافهاش (مردم محدودهی خود)، از دشمنان یزید کسی را بشناسد و او را نزد ما نیاورد، بهرهاش از بیت المال قطع خواهد شد، و (آن شخص) بر در خانهی عریف به دار آویخته خواهد شد (و آن عریف) به منطقهی عمان زاره تبعید خواهد شد.[66]
ورود عبیدالله به کوفه و ایجاد جوّ خفقان، بسیاری از مردم را به وحشت انداخت. عبیدالله که مردی بیرحم و خونآشام بود با پشتوانهی محکمی که از شام او را حمایت میکرد و با تمهیدهایی که به کار برد، سبب شد فعالیت مسلم در کوفه شکل دیگری به خود گرفته، رو به ضعف بگذارد. مسلم که تا آن زمان در خانهی مختار سکونت داشت، با اطلاع از وضعیت به وجود آمده و سختگیریهای عبیدالله به رؤسا و سرشناسان کوفه، تصمیم گرفت به دلایل امنیتی، به خانهی هانی بن عُرْوَه[67] نقل مکان کند.[68] لذا در نیمه شب از خانهی مختار خارج شد و به خانهی هانی بن عُرْوَه رفت.[69] پس از ورود مسلم به خانهی هانی، شیعیان به دور از چشم مأموران عبیدالله، به نزد وی رفت و آمد میکردند و مکان او را مخفی نگه میداشتند.[70]
طرح ترور عبیدالله
حضور عبیدالله در کوفه و نشستن بر مسند قدرت، بسیاری از مردم و خصوصاًٌ شیعیان را نگران و مضطرب کرد و نهضتی را که با استقبال پرشور مردم در حال گسترش بود، ناگهان از جنب و جوش انداخت؛ بهگونهای که شیعیان مجبور شدند مخفیانه کار را دنبال کنند.
همزمان با حضور مسلم در خانهی هانی، شریک بن اَعْوَر[71] به خانهی هانی وارد شد.[72] همانطور که قبلاً گفته شد شریک از بزرگانِ شیعیان علی (ع) در بصره بود که در جنگهای جمل و صفین در رکاب علی (ع) حضور داشت. شریک بن اَعْور با هانی بن عُرْوَه دوستی دیرینه داشت و به همین علت، هانی او را به خانهی خود برد و در اتاقی که مسلم اقامت داشت، سکونت داد.[73] او هانی را برای همکاری با مسلم تشویق میکرد.[74] شریک (پس از چند روز) به سختی بیمار شد. چون این خبر به ابن زیاد رسید، پیغام فرستاد که به عیادتش میآید.[75] شریک (با شنیدن این پیغام، طرحی به ذهنش آمد و تصمیم گرفت آن را با مسلم در میان بگذارد و) به مسلم گفت: «هدف اصلی تو و شیعیان، نابودی این ستمگر است و خداوند وسیلهی این کار را برای تو فراهم کرده است. او به زودی به عیادت من میآید. تو در پستوی این اتاق مخفی شو. چون او نزد من قرار گرفت، بیرون بیا و او را بکش و به قصر حکومتی برو و آن را تصرف کن و همان جا مستقر شو. هیچ یک از مردم در این باره با تو مخالفت و ستیزی نخواهد کرد. من هم در صورت سلامت و عافیت، بصره را با تو همراه میکنم و مردمِ آن را به بیعت تو درمیآورم».
هانی که شاهد این گفتوگو بود گفت: من دوست ندارم که ابن زیاد در خانهی من کشته شود. شریک به او گفت: «چرا؟ به خدا سوگند، کشتن او موجب تقرب به خداوند است». شریک باز به مسلم تاکید کرد که در این کار کوتاهی نکند. در این هنگام که هنوز سخن ادامه داشت و تصمیم نهایی گرفته نشده بود، خبر دادند عبیدالله به درِ خانه رسیده است. مسلم وارد پستوی خانه شد و عبیدالله نزد شریک آمد و از او احوالپرسی کرد. آنگاه که گفتوگوی آنها به درازا کشید و شریک متوجه شد که مسلم در کار خود تأخیر کرده است، بهگونهای که مسلم بشنود شروع به خواندن این شعر کرد:
ما تَنْظُرون بِسَلْمی عند فرصتها فقد وَهی وُدُّها واستوسَقَ الصّرم
«اینک که فرصت به دست آمده است، چرا دربارهی سَلْمی انتظار می کشید؟ (پیوند) دوستی او سست شده و بریدن او از ما محکم و استوار گشته است».[76]
شریک پیاپی این شعر را میخواند. ابن زیاد از هانی پرسید: آیا شریک هذیان میگوید؟ هانی گفت: آری؛ از صبح تا کنون پیوسته همین شعر را میخواند. عبیدالله برخاست و بیرون رفت. در این هنگام مسلم از پستو بیرون آمد. شریک گفت: چیزی مانع کار تو نشد، مگر ترس و سستی.
مسلم گفت: دو چیز مانع شد؛ اول اینکه هانی مایل نبود ابن زیاد در خانهی او کشته شود و دوم این سخن از رسول الله (ص) که فرمود: إنّ الایمان قَیّدَ الفَتْک، فلا یَفْتُک مؤمن؛[77]«ایمان از ترور و کشتن غافلگیرانه منع کرده است. مؤمن کسی را غافلگیرانه و ناگهانی نمیکشد».
شریک گفت: به خدا سوگند اگر او را کشته بودی، امرت استوار، و حکومتت برقرار میشد.[78]و[79]
به هر حال شریک سه روز پس از این جریان از دنیا رفت و عبیدالله بر جنازهی او نماز خواند. بعدها وقتی عبیدالله مطلع شد که شریک، مسلم را به کشتن او تشویق کرده بود، گفت: به خدا سوگند، بعد از این بر جنازهی هیچ عراقی نماز نخواهم خواند و افزود: اگر قبر زیاد (پدرم) در عراق و در میان عراقیها نبود، قبر شریک را نبش میکردم.[80]
نقد و بررسی
در اینجا لازم است مسئلهی خودداری مسلم از ترور عبیدالله را بیشتر بررسی کنیم. مرحوم کمرهای در این باره چنین مینویسد:
سجیّهی عربی (حرمت حریم) باعث شد که هانی، مسلم را پناه داد و در معارضه با حکومت به استقامت واداشت. پس چگونه این سجیّه، هانی را در مهمانکشی آسوده بگذارد؟ کسی که به محض ورود (مهمان) در منزل وی، ذمّهدار پذیرایی است، مگر حاضر میشود به مهمانکشی معرفی شود؟ بلکه همین سجیّه، طبعاً مسلم (ع) را به احترام خاطر چنین میزبان و حفظ حیثیت او، وادار میکند. مگر در شرع مقدس، حتی روزه گرفتن بی اجازهی میزبان، محل مناقشه نیست؟[81]
اضافه میکنیم که رعایت مسائل اخلاقی از ویژگیهای برجستهی اهل بیت (ع) و پیروان آنها بوده است. در تأیید این مطلب، یادآوری میکنیم که امیر المؤمنین علی (ع) وقتی در گرماگرم نبرد صفین با جرثومهی فساد و یکی از عوامل اصلی فتنهی صفین، عمرو بن عاص مواجه شد، نیزهای به سوی او پرتاب کرد که او را به زمین انداخت. چون عمرو بن عاص خود را در آستانهی مرگ دید، پاهای خود را بالا برد و با این کار عورت خود را آشکار کرد. امام از سر حیا و بزگواری، روی خود را از او گرداند و او را به حال خود واگذاشت.[82]
همین حیله را بُسْر بن إرْطَاة (جنایت کاری که پس از جنگ صفین با شبیخونهایی که به قلمرو حکومت علی (ع) زد، شیعیان را به کام مرگ فرستاد) در مواجهه با علی (ع) به کار برد و امام (ع) از کشتن او منصرف شد.[83] در حالی که با کشتن این دو، بسیاری از فتنهها و جنایتها رخ نمیداد، و آنچه مانع چنین اقدامی شد، سجیّهی اخلاقی و منش آن امام بزگوار بود. مسلم هم پرورش یافتهی مکتب همین بزرگوار بود؛ لذا هرگز منش اخلاقی خود را فراموش نمیکرد و هر چند میدانست که با کشتن عبیدالله بسیاری از فتنهها رخ نخواهد داد، هیچ وقت بر این عقیده نبود که هدف، وسیله را توجیه میکند.
از این گذشته، بر فرض که هانی و همسرش موافق بودند که این قتل در منزل آنها انجام شود، مسلم با آن سخن پیامبر (ع) که قبلاً ذکر شد چه میکرد و همچنین با این سخن پیامبر (ص) که فرمود:
اَلایمانُ قَیِّد الفَتْک، مَن إمَّنَ رَجُلاً عَلی دَمِه فَقَتَلَهُ، فَإنَا بَرِیءٌ مِنَ القَاتِل وَ إنْ کانَ المَقْتُولُ کافراً؛[84] «ایمان مانع از ترور است. من از کسی که دیگری را امان دهد، و سپس او را بکشد، بیزارم؛ اگرچه آن مقتول کافر باشد».
هنگامی که مهمان واردخانهی کسی میشود، به نوعی در امان است؛ حداقل در عرف، این نوعی امان تلقی میشود و کشتن او خیانت شمرده میشود؛ اگرچه آن شخص کافر بوده باشد. مرحوم کمرهای در این باره چنین توضیح میدهد:
شاید گفته شود عبیدالله نه مثل یک نفر کافر عادی بود، نه یک تن یهودی بیآزار یا ارمنی بیآزار که میان کوچه سر به زیر و به دنبال کار خود باشد تا قانون حراست خون او را مطرح نمود، بیاعلان جنگ نتوان او را کشت و باز امید به هدایت او داشت. عبیدالله، کافر کیشی بود که هر چند کارهای آتیهاش مکشوف نگشته بود، اما آنقدر که مکشوف گشته بود، قتل او را ایجاب میکرد و هیچ جنبهای در عبیدالله نبود که به او و به خون او ارزش بدهد…
جواب داده میشود که اقدام به اینگونه کارها، مستبدانه به نظر میرسد و برای مصالح خلق باید جلوگیری شود و قانون الهی نباید به آن راه دهد؛ برای آنکه مقتدر همیشه مسلم نیست. مستبدین با این بهانه راه برای ریختن خون مردم باز میکنند. گذشته ازآنکه قانون حفظ خونها و حرمت ترور هم مثل هر قانونی، در وضع، ملاحظهی ارزش و بیارزشی یک نفر را نمیکند… بیوزنی و سبک وزنی عبیدالله کافرکیش، منافاتی با سنگینی وزن قانون حراست جانها ندارد. بگذار در پرتو قانون عدالت، خون یک بَعُوضَه (پشه) هم محفوظ بماند. هر چند آن خود ارزش ندارد؛ اما ارزش عدالت به دست میآید و معلوم میشود که حتی برّ و فاجر از توسعهی آن در اماناند.[85]
ترور از نظر شرع مقدس اسلام، امری ناپسند و مذموم و ممنوع شمرده شده است. منابع روایی شیعه و سنی هم بر این مطلب صحّه گذاشتهاند و روایات متعددی دربارهی ممنوع بودن ترور نقل شده است که مهمترین آنها، همان روایتی است که مسلم (ع) نیز بدان استناد کرد و بر اساس آن، اقدام به ترور ننمود.
گماردن جاسوس برای یافتن مخفیگاه مسلم
ابن زیاد برای خنثی کردن فعالیتهای مسلم و شکست دادن او، دو نقشهی کلی را به اجرا گذاشت؛ نخست، تهدید سران شهر و چهرههای بانفوذ و سختگیری دربارهی آنها، که تفصیل آن گذشت؛ دوم، جستجو و تعقیب مسلم و طرفدارانش. راهی که ابن زیاد برای پی بردن به مخفیگاه مسلم و اطلاع از قرارها و برنامهها و شناختن عوامل مؤثّر در نهضت مسلم، در پیش گرفت، استفاده از یک عامل نفوذی بود که با جاسوسی، اخبار نهضت مسلم را به حکومت برساند. این عامل نفوذی شخصی به نام مَعْقِل، از اهالی شام بود. ابن زیاد او را نزد خود فراخواند و کیسه ای را که حاوی سه هزار درهم بود به او داد و گفت: «این سه هزار درهم را بگیر و به جستوجوی مسلم بن عقیل برو؛ یاران او را پیدا کن و این سه هزار درهم[86] را به آنان بده و بگو این پول را برای جنگ با دشمنان (حسین (ع)) آوردهام و چنین وانمود کن که تو از«آنان هستی؛ زیرا وقتی پول را به آنها دادی، از تو مطمئن خواهند شد و به تو اعتماد خواهند کرد. سپس صبح و عصر نزد ایشان برو تا مکان مسلم بن عقیل را پیدا کرده، به نزد او بروی».
مَعْقَل پول را گرفته، به مسجد کوفه رفت و در گوشهای از مسجد نشست و در این فکر بود که چگونه این کار را به انجام برساند، تا اینکه چشمش به مردی افتاد که درگوشهای از مسجد مشغول نماز است. پیش خود گفت: شیعیان، بسیار نماز میخوانند و گمان میکنم این شخص نیز از آنهاست؛ لذا به او نزدیک شد و وقتی او از نماز فارغ شد، به وی گفت: «ای بندهی خدا! من از اهل شام هستم و خداوند نعمت دوستی اهل بیت و دوستانشان را به من ارزانی داشته است» و آنگاه به دروغ گریه کرد و گفت: «همراه من سههزار درهم است و میخواهم مردی از ایشان را دیدار کنم. به من گفتهاند آن مرد به این شهر آمده و برای پسر دختر رسول خدا، از مردم بیعت میگیرد. کسی را نیافتم که مرا راهنمایی کند.آیا میتوانی مرا نزد او راهنمایی کنی تا این پول را به او تحویل بدهم و او هرگونه که صلاح میداند برای امور شیعه استفاده کند؟» آن مرد گفت: «در این مسجد غیر از من هم وجود داشت. چرا تو به سراغ من آمدی؟» مَعْقَل گفت: «زیرا در سیمای تو خیر و نیکی دیدم و امیدوار شدم که تو از دوستداران اهل بیت پیامبر هستی». آن مرد گفت: «درست حدس زدی. من یکی از برادران تو هستم و اسم من مسلم بن عَوْسَجَه است و از دیدار تو خوشوقتم. اما از اینکه توانستی مرا بشناسی ناراحت شدم؛ زیرا من مردی از شیعیانم و از ابن زیاد ستمگر خوفناکم. پس با من عهد کن که این سِرّ را از همهی مردم پوشیده داری». مَعْقَل نیز به دروغ عهد و پیمان بست که این راز را مخفی نگه دارد. سپس مسلم بن عَوْسَجَه به او گفت: «امروز برو و فردا به منزل من بیا تا با هم نزد مسلم بن عقیل برویم و من تو را به او برسانم».
مَعْقَل رفت و فردا به خانهی مسلم بن عَوْسَجَه مراجعه کرد و با هم نزد مسلم بن عقیل رفتند. مسلم بن عَوْسَجَه قضیه را برای مسلم شرح داد و مرد شامی نیز آن مال را به مسلم داد و با او بیعت کرد.[87] آن پول به دستور مسلم به ابو ثُمامَهی صَیْداوی تحویل داده شد. ابو ثُمامَه مسئولیت دریافت کمکهای نقدی و تهیهی سلاح و تجهیزات را بر عهده داشت. مَعْقَل از آن پس، نزد مسلم رفت و آمد میکرد؛ تا جایی که نخستین کسی که نزد مسلم میآمد و آخرین کسی که بیرون میرفت، او بود، و هر شب مخفیانه نزد ابن زیاد میرفت و تمام قضایا و آنچه را که در آن روز گفته بودند و آنچه را که انجام داده بودند، برای ابن زیاد گزارش میکرد[88]. بدین گونه عبیدالله بن زیاد علاوه بر تسلط نسبی بر اوضاع کوفه، از نقل و انتقال و مخفیگاه مسلم و تصمیمگیریها و برنامهریزیهایی که شیعیان میکردند، اطلاع مییافت و تمام تحرکات را زیر نظر داشت.
احضار هانی به قصر عبیدالله و بازداشت او
عبیدالله بعد از اینکه فهمید پایگاه مخفی مسلم در منزل هانی است، به این نتیجه رسید که تا هانی در خانهی خود باشد، با نیروهایی که در اختیار دارد، امکان دستیابی به مسلم میسر نیست. لذا تصمیم گرفت با توطئهای حساب شده، هانی را به دارالاماره بکشاند. بر این اساس به اطرافیانش گفت: چه شده که هانی را نمیبینیم؟ گفتند: او بیمار است. گفت: اگر میدانستم، به عیادتش میرفتم؛ اما شنیدهام که بهبود یافته است و روزها بر در خانهاش مینشیند. آنگاه محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمر وبن حَجّاج را نزد خود فراخواند و گفت: میخواهم هانی را نزد من بیاورید؛ زیرا من دوست ندارم مانند او از بزرگان عرب، نزد من حقش تباه گردد.
آن چند نفر نزد هانی رفتند و او را بر درِ خانهاش یافتند. به او گفتند: امیر تو را نزد خود فراخوانده است. هانی گفت: کسالت دارم. گفتند: امیر شنیده است بهبود یافتهای و هر روز و شام بر در خانه مینشینی و پنداشته است که از رفتن به نزدش تعلل میورزی، و بیمهری چیزی نیست که حاکم آن را تحمّل کند. پس اکنون تو را سوگند میدهیم که برخیزی تا نزد امیر برویم.
هانی به ناچار برخاست و جامهی خویش را پوشید و سوار بر استرش شد و به طرف قصر حرکت کرد. وقتی نزدیک قصر رسیدند، هانی نگران شد و احساس کرد وضع خطرناک است. به حَسّان بن اسماء بن خارجه گفت: فرزند برادر، به خدا سوگند من از این مرد هراس و اندیشهی بد دارم. تو چگونه فکر میکنی؟ حَسّان گفت: عمو جان، من هیچگونه ترسی به تو ندارم، اندیشهی بد به دل راه نده. حَسّان نمیدانست ابن زیاد هانی را برای چه طلبیده است.[89] اما محمد بن اشعث میدانست.[90]
به هر ترتیب هانی وارد دارالاماره شد؛ بیآنکه بداند عبیدالله چه دامی برایش گسترده است. وقتی وارد مجلس عبیدالله شد، او به کنایه گفت: با پای خود
به سوی مرگ آمدی، و سپس رو به شُرَیْح قاضی[91] که در حضورش نشسته بود کرد و [خطاب به خود] گفت: من بخشش به او را میخواهم و او ارادهی کشتن مرا دارد. چه کسی عذر تو را (ای ابن زیاد) دربارهی دوست مرادی تو میخواهد؟[92] (کنایه از اینکه او هیچ عذری ندارد.)
هانی گفت: منظورت چیست؟ مگر چه شده است؟ عبیدالله گفت: دست بردار هانی! این کارها چیست که تو در خانهات بر ضد یزید و همهی مسلمانان میکنی؟ مسلم بن عقیل را به خانهی خود بردهای و سلاح و لشکر در خانههای اطراف خود فراهم میکنی و گمان کردهای که این کارها بر من پوشیده میماند؟ هانی گفت: من چنین کاری نکردهام و مسلم بن عقیل نزد من نیست. ابن زیاد گفت: چرا، چنین است.
هنگامی که گفتوگو بین آن دو طولانی شد ابن زیاد مَعْقِل را فراخواند. مَعْقِل آمد و در مقابل او ایستاد. ابن زیاد با اشاره به هانی، از مَعْقِل پرسید: آیا او را میشناسی؟ گفت: بلی. هانی با مشاهدهی مَعْقِل لحظاتی گیج و مبهوت شد و پی برد که او جاسوس عبیدالله بوده است. پس از مدتی، وقتی حالش بهتر شد، خطاب به پسر زیاد گفت: سخنانم را گوش کن و باور کن که راست میگویم. من مسلم را به خانهی خود دعوت نکردم، و هیچگونه اطلاعی از کارهای او نداشتم، تا اینکه به خانهام آمد و از من خواست که او را به مهمانی بپذیرم و من شرم کردم که او را نپذیرم. بدین جهت از او پذیرایی کردم و پناهش دادم. اکنون اگر میخواهی پیمان محکمی با تو میبندم که اندیشهی بدی دربارهی تو نداشته باشم و باز میگردم و به مسلم میگویم که به جای دیگر برود.[93]
ابن زیاد گفت: به خدا هرگز دست از تو برنمیدارم تا او را نزد من بیاوری. هانی گفت: «من هرگز چنین کاری نخواهم کرد، مهمان خود را بیاورم تا او را بکشی؟». سخن به درازا کشید، مسلم بن عمرو باهلی برخاست و از ابن زیاد تقاضا کرد تا اجازه دهد با هانی صحبت کند. لذا او را به کناری کشید؛ به گونهای که ابن زیاد هر دو را میدید و صدایشان را میشنید، و به او گفت: «تو را به خدا قسم میدهم که خود را به کشتن نده و قبیلهات را به مصیبت و گرفتاری مبتلا نکن. آنها با هم پسرعمو هستند و به او زیانی نمیرسانند و او را نمیکشند، مسلم را به ایشان بسپار، عیب و نقصی بر تو نیست، چون او را به حاکم سپردهای». هانی گفت: «به خدا قسم برای من موجب سرافکندگی و ننگ است که مهمان خود را به دشمن بسپارم؛ در حالی که زنده و تندرست هستم و میبینم و میشنوم و بازوانم محکم و یاورانم بسیارند. به خدا اگر تنها هم باشم و هیچ یاوری نداشته باشم، باز او را به شما نمیسپارم، تا در راه او بمیرم».
ابن زیاد سخنان او را شنید و او را نزد خود خواند و گفت: یا باید او را پیش من بیاوری، یا گردنت را خواهم زد. هانی گفت: در این صورت شمشیرهای بُرنده در اطراف قصرت بسیار خواهد شد. عبیدالله گفت: مرا از شمشیرهای بُرنده میترسانی؟ سپس دستور داد او را نزدیکش بردند و با چوبدستیاش آنقدر به سر و صورت هانی زد، تا اینکه بینی او را شکست و خون او بر لبانش ریخت و گوشت صورت و پیشانیاش بر محاسنش پخش شد و چوبدستی شکست. هانی دست به قبضهی شمشیر یکی از سربازان برد تا از خود دفاع کند؛ اما آن مرد مانع شد و شمشیر را نگه داشت. ابن زیاد گفت: آیا پس از این مدت، شورشی شدی؟ خون تو بر ما مباح و کشتن تو بر ما حلال شد. آنگاه دستور داد او را در یکی از اتاقهای قصر حبس کنند.[94]
وقتی کار به اینجا کشیده شد، اسماء بن خارجه (و به روایتی حَسّان بن اسماء) برخاست و گفت: ما فرستادگان خیانت بودیم! به ما گفتی این مرد را پیش تو بیاوریم و چون او را آوردیم صورتش را در هم شکستی و خونش را بر ریشش جاری ساختی و گفتی که او را خواهی کشت! عبیدالله گفت: تو هنوز اینجایی؟ و دستور داد او را گرفتند و آزار دادند؛ سپس به زندان انداختند. اما محمد بن اشعث گفت: هرچه رأی امیر باشد؛ چه به نفع ما، چه به ضرر ما، خشنودیم؛ زیرا امیر تأدیب میکند.[95] بدین گونه هانی در دست عبیدالله سرکش گرفتار شد.[96]
تحرکات قبیلهی مَذْحِج بعد از بازداشت هانی
هانی به دستور عبیدالله زندانی شد. پس از گرفتاری هانی به دست ابن زیاد، در بین قبیلهاش (مَذْحِج) شایع شد که هانی کشته شده است. این خبر مردان قبیله را به خشم آورد و آنان به یک باره به سرکردگی عمرو بن حَجّاج زُبَیْدی قصر عبیدالله را محاصره کردند. عمرو بن حَجّاج ندا داد: «من عمرو بن حَجّاجَم و اینها نیز یکهسواران و بزرگان مَذْحجاند؛ نه از طاعت خارج شدهایم و نه از جماعت جدایی گرفتهایم. مَذْحِجیان خبر یافتهاند که یارشان را میکشند و این را بزرگ دانستهاند».
به عبیدالله خبر دادند که قوم مَذْحِج بر در دارالاماره اجتماع کردهاند. حضور جمعیت محاصره کننده در اطراف قصر، عبیدالله را به وحشت انداخت و او به فکر چارهای برای خلاصی افتاد. وی برای فریب محاصرهکنندگان و شکستن محاصره، از عنصری خود فروخته، ترسو و در عین حال مورد اعتماد مردم، یعنی همان شُرَیْح قاضی، خواست که به نزد هانی برود و او را مشاهده کند و سپس به نزد قبیلهاش برود و بگوید هانی را ملاقات کرده و او زنده است.
عبدالرحمن پسر شُرَیْح قاضی میگوید: شنیدم پدرم به اسماعیل بن طَلْحه میگفت: نزد هانی رفتم و چون مرا دید گفت: «ای مسلمانان آیا عشیرهی من مردهاند؟ دینداران کجایند؟! اهل شهر کجا رفتهاند؟ نابوده شدهاند و مرا با دشمنان و پسر دشمنان واگذاشتهاند؟!» این در حالی بود که خون بر محاسنش روان بود. در این وقت چون سر و صدایی از بیرون قصر شنید، من بیرون آمدم و او نیز به دنبال من آمد و گفت: «گمان میکنم این صداهای مَذْحِج است و مسلمانانی که یاران مناند. اگر ده تن از اینها پیش من بیایند، مرا رها خواهند کرد». شُرَیْح میگوید: من به سوی آنها رفتم. حمید بن بکر احمری نیز با من بود. ابن زیاد او را با من فرستاده بود و او از نگهبانانی بود که بالای سر ابن زیاد میایستاد. به خدا سوگند اگر او نبود، چیزی را که هانی به من گفته بود، به یارانش میگفتم. وقتی به نزد قبیلهی هانی آمدم به آنها گفتم: چون امیر از آمدن شما و سخنان شما دربارهی دوستتان مطلع شد، مرا به نزد او (هانی) فرستاد تا او را ببینم. من هانی را دیدم، و به من امر کرده است که شما را ملاقات کرده، آگاهتان سازم که او زنده است، و اینکه گفتهاند کشته شده است، دروغ است، عمرو بن حَجّاج و همراهانش گفتند: اکنون که کشته نشده است، سپاسگذاریم! و برگشتند.[97]
عبیدالله با استفاده از این ترفند ساده و البته با همراهی شُرَیح، از این مهلکه نجات یافت.متأسفانه در همهی موارد، مکر و حیلهی عبیدالله و عدم هوشیاری کوفیان، قضایا را به نفع عبیدالله خاتمه میداد. اگر در هر یک از این موارد، کوفیان اندکی هوشیاری و درایت و کنجکاوی به خرج میدادند، به طور قطع میتوانستند بر عبیدالله و تعداد اندک یارانش، غلبه کنند. اما زودباوری و ناهوشیاری و بیدقتی، همیشه آنها را مغلوب میکرد. در دوران حکومت امیر المؤمنین (ع) و امام مجتبی (ع) هم، یکی از نقاط ضعف آنها، همین زودباوری و عدم هوشیاریشان بود که باعث میشد آنها به راحتی فریب مکر و حیلهی دسیسهبازان دستگاه بنیامیه را بخورند، و از همین ناحیه بود که ضربات جبرانناپذیری بر آنها وارد شد.
در هر حال پس از این بحران چون عبیدالله از شورش مردم بیم داشت، با جمعی از بزرگان کوفه و اطرافیان به مسجد آمد و برای مردم چنین سخن گفت: «ای مردم! خدا و زمامدارتان را پیروی کنید؛ تفرقه و اختلاف ایجاد نکنید؛ در غیر این صورت پراکنده و هلاک میشوید، و خوار و ذلیل و آواره میگردید».
آنگاه این مثل را باز گفت: «برادرت کسی است که از روی صدق و راستی با تو سخن گوید و کسی که بیم دهد، عذر خود را گفته است (وظیفهی خود را انجام داده است)» و همینکه خواست از منبر پایین بیاید، نگهبانان با سرعت از طرف درِ خرمافروشان وارد مسجد شدند و گفتند: اینک مسلم بن عقیل به همراه یارانش میرسند. ابن زیاد بیدرنگ وارد قصر شد و در را به روی خود بست![98]
منبع: کتاب مقتل جامع سیدالشهدا علیه السلام/ تحقیق و تنظیم: مهدی پیشوایی/ مؤلف: جمعی از نویسندگان / انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (ره)
[1]. مسعودی، مُرُوجُ الذَّهَب، ج 3، ص 64.
[2]. ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 340.
[3]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 32؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 196.
[4]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 354؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 39؛ ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 340.
[5]. انتخاب بیراهه شاید برای کوتاه شدن مسیر، یا به دلیل مخفی ماندن مأموریت بوده است.
[6]. ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 341؛ همچنین ر.ک: ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 32؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 196.
[7]. ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 341.
[8]. ر.ک: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 354.
[9]. نام روستایی است بین مکه و مدینه (یاقوت حَمَوی، مُعجم البلدان، ج 5، ص 171).
[10]. بطن به قسمت سخت زمین گفته میشود (یاقوت حَمَوی، مُعجَم البلدان، ج 1، ص 531) و خُبَیْت مصغّر خَبْت است و خَبْت نام صحرایی است بین مکه و مدینه (همان، ج 2، ص 393). ظاهراً چون آنها راه را گم کرده بودند، به جای اینکه از مدینه به طرف عراق بروند، به طرف مکه رفتند؛ لذا سر از منطقهی خُبَیت درآوردند (محمد سماوی، إبصار العین فی انصار الحسین، ص 40؛ یوسفی غروی، وَقْعّةُ الطَّف، ص 97).
[11]. ر.ک: تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 354؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 40؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 32-33 با کمی تفاوت.
[12]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 40؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 32-33.
[13]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 355؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 40-41. مرحوم مقرّم دربارهی فال بد زدن مسلم، که اندکی پیش در متن گذشت، به تفصیل مطالبی را مطرح کرده است و با استناد به آیات و روایاتی که حاکی از مذمومیت فال بد زدن است، میگوید با توجه به روحیه و تربیت والای مسلم، چنین چیزی از او سر نزده است. وی همچنین دربارهی فال نیکو زدن به بحث و بررسی پرداخته و معتقد است: «در دیانت اسلام، تطیّر و فال بد زدن نفی شده است؛ اما دربارهی فال نیکو زدن به نامهای خوب سفارش شده است. نکتهی این توصیهها آن است که فال نیکو زدن، شور و شوق انسان را به تلاش و کوشش و پیگیری برمیانگیزد و این همان چیزی است که پروردگار بزرگ از بندگان خواسته است» (سید عبد الرزّاق موسوی مقرّم، الشهید مسلم بن عقیل، ص 115-134).
[14]. مسلم در جنگ صفین در کنار حسنین (ع) و عبدالله بن جعفر، یکی از فرماندهان میمنهی (جناح راست) سپاه علی (ع) بود (ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج 3، ص 197).
[15]. بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 2، ص 334.
[16]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 53؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 209؛ ابن شهرآّشوب،؛ مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 101.
[17]. ر.ک: نجم الدین طبسی، با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه، ترجمة عبد الحسین بینش، ج 2، ص 49-52.
[18]. مسعودی، مُرُوج الذَّهَب، ج 3، ص 64.
[19]. یکی از کسانی که پنهانی با مسلم بیعت کرد، مختار بود. اما او روز خروج مسلم، در ملکش واقع در خُطَرِنْیَّه در بیرون کوفه بود و در شهر حضور نداشت (بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 6، ص 376). انشاءالله در آینده مفصلاً دربارهی این شخصیت مطالبی را بیان خواهیم کرد.
[20]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 355؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 41؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 2، ص 334 و ج 6، ص 376؛ ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 341؛ ابن اعثم،؛ کتاب الفتوح، ج 5، ص 33. ابن سعد نوشته است: امام به او دستور داد به خانهی هانی بن عروه برود («ترجمة الحسین و مقتله»، فصلنامهی تراثنا، ش 10، ص 173). به گفتهی سبط ابن جوزی و مسعودی، مسلم به خانهی مردی به نام عَوْسّجَه رفت (سبط ابن جوزی، تذکرة الخواص، ج 2، ص 141؛ مسعودی، مُرُوج الذَّهَب، ج 3، ص 64).
[21]. ر.ک: ابو حنیفه دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 341؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 355؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 41.
[22]. وی از شخصیتهای بزرگ شیعه، دلیر، عابد و شب زندهدار بود. اصولاً بنی شاکر از مخلصان و ارادتمندان به امیر مؤمنان (ع) بودند. به خواست خدا تفصیل زندگانی او در جلد دوم این کتاب، در فصل زندگینامهی یاران امام حسین (ع) خواهد آمد.
[23]. ر.ک: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 355؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 34؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 197.
[24]. ر.ک: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 355.
[25]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 34؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 197.
[26]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 355.
[27]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص ص 347-348؛ مسعودی، مُرُوج الذَّهَب، ج 3، ص 64.
[28]. ابن سعد، «ترجمة الحسین و مقتله»، فصلنامهی تراثنا، ش 10، ص 174؛ ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 359، 347؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 41.
[29]. ابن شهرآّشوب، مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 99. ابن اعثم تعداد بیعتکنندگان را «بیست و چند هزار» نفر ذکر میکند (کتاب الفتوح، ج 5، ص 40).
[30]. ابن نما، مُثیر الاحزان، ص 26؛ ابن عبد ربّه اندلسی نیز تعداد بیعت کنندگان را بیش از سی هزار نفر ذکر کرده است (اَلْعِقْد الْفَرِید، ج 4، ص 354).
[31]. با توجه به اینکه روز ورود مسلم به کوفه، پنجم شوّال و روز شهادتش نهم ذی الحجه بوده است، مدت اقامتش در کوفه حدود 64 روز بوده است. حال اگر این 27 روز را از آن کم کنیم معلوم میشود که جناب مسلم بعد از حدود 37 روز تحقیق و تفحص دربارهی روحیات و صداقت مردم کوفه، در نامهای امام را به کوفه فراخواند.
[32]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 71؛ بَلاذُری این مدت را «بیست و چند روز» بیان کرده است (انساب الاشراف، ج 3، ص 378).
[33]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 375. مضمون نامهی مذکور در بعضی منابع اندکی تفاوت دارد و در اکثر آنها تصریح شده که هجده هزار نفر با او بیعت کردهاند (ر.ک: ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 359؛ بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 3، ص 378).
[34]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 71. ابن اعثم و خوارزمی نیز متن نامه ای را نقل کردهاند که جناب مسلم برای امام حسین (ع) نوشته بود و عبدالله بن بُقْطُر آن را به سوی مکه میبرد؛ ولی مأموران ابن زیاد او را دستگیر و نامه را کشف کردند و او را به همراه نامه نزد ابن زیاد بردند. اما هرچه کردند، او نام نویسندهی نامه را افشا نکرد و در نهایت به دست ابن زیاد به شهادت رسید (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 45؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 203).
[35]. گفتهاند نعمان نخستین فرزندی بود که بعد از هجرت پیامبر به مدینه، در بین انصار متولد شد (محمد بن حبیبی، کتاب اَلْمُحَبَّر، ص 276؛ ابن اثیر، اُسْدُ الْغابَة فی معرفة الصحابة، ج 4، ص 550). همچنانکه عبدالله بن زُبَیْر نخستین فرزند مهاجران بود که پس ازهجرت، در مدینه تولد یافت (محمد بن حبیب، اَلْمُحَبَّر، ص 275؛ ابن اثیر، اسد الغابة فی معرفة الصَّحابة، ج 3، ص 138). پدر نعمان، بشر بن سعد، (به سبب حسادتش نسبت به سعد بن عبادَه)، نخستین کس از انصار بود که در سقیفه با ابوبکر بیعت کرد (ابن اثیر، اسد الغابة فی معرفة الصحابة، ج 1، ص 231) و بقیهی انصار نیز از او تبعیت کردند. نُعمان از طرفداران عثمان بود و پس از قتل وی، پیراهن خونین وی را برای معاویه در شام برد که همان پیراهن تبدیل به یکی از ابزارهای تبلیغاتی معاویه برای ایجاد فتنه بر ضد علی (ع) شد (محمد بن حبیب، اَلْمُحَبَّر، ص 294). وی آشکارا با علی (ع) دشمنی میورزید و در جنگهای جمل و صفین با آن حضرت جنگید و یک بار فرماندهی گروهی از اشرار معاویه را برای حمله به عراق به عهده گرفت و مردم عراق را به وحشت انداخت (ابن هلال ثقفی کوفی اصفهانی، الغارات، ص 307). وی پس از عبدالرحمن بن حکم، از طرف معاویه حاکم کوفه شد؛ سپس در زمان یزید نیز، چنانکه در متن آمده همان منصب و سمت را داشت. نُعمان تا زمان خلافت مروان بن حَکَم عمر کرد. او زمانی که والی حمص بود، مردم را به بیعت با عبدالله بن زُبیر فراخواند؛ اما اهل حمص با او مخالفت کردند و او از آنجا خارج شد و مردم او را تعقیب کردند و بالاخره در سال 64 ق به دست اهل حمص کشته شد (ابن عبد البر قُرْطُبی، الاستیعاب فی معرفة الاصحاب، ج 4، ص 60-63؛ ابن اثیر، اُسْدُ الْغابَة فی معرفة الصَّحابة، ج 4، ص 552).
نعمان از وفادارترین یاران معاویه بود و در سلسله غارتها و شبیخونهایی که نظامیان معاویه، پس از ماجرای حکمیت، به مناطق مختلف قلمرو حکومت امیر مؤمنان (ع) داشتند، شرکت میکرد و با دو هزار نفر سپاهی، به عین التمر یورش برد و با پیروان علی (ع) جنگید (ابراهیم ثقفی کوفی اصفهانی، الغارات، ص 310-311). همچنین او در جنگ صفین همراه معاویه بود. در این جنگ، جز او و محمد بن مسلمه، کسی از انصار همراه معاویه نبود (نصر بن مزاحم منقری، وقعة صفین، ص 445).
[36]. ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 341.
[37]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 356؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 35؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 535؛ شیخ مفید نیز شخص معترض را عبدالله بن مسلم بن ربیعة حَضْرَمی معرفی کرده است (شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 41) که قابل انطباق با گزارش چند مورخ یاد شده است. اما ابو حنیفهی دِیْنَوَری و خوارزمی، نام او را مسلم بن سعید حَضْرَمِی ذکر کردهاند (الاخبار الطِوَال، ص 342؛ مقتل الحسین، ج 1، ص 197) که احتمالاً نام پسر را انداخته و به جای آن نام پدر را ذکر کردهاند.
[38]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 355-356؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 42؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 35؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 535؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 197-198.
[39]. باقر شریف القرشی، حیاة الامام الحسین (ع)، ج 2، ص 188-190.
[40]. همان، ص 349.
[41]. ر.ک: نجم الدین طبسی، مع الرکب الحسینی من المدینة الی المدینة، ج 2، ص 126-130.
[42]. ابراهیم ثقفی کوفی اصفهانی، الغارات، ص 311.
[43]. مادر یزید، «مَیْسون»، دختر بَحْدّل بن اُنَیْف بن وَلْجَه بوده است (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 329).
[44]. ابن قُتَیْبه دینوری، الامامة و السیاسة، ج 2، ص 8.
[45]. ابوحنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 342.
[46]. بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 2، ص 335.
[47]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 356؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 42؛ ابن اعثم کوفی، کتاب الفتوح، ج 5، ص 35، 36؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 198.
[48]. بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 5، ص 407.
[49]. چنانکه بعضی از دانشمندان گفتهاند، ظاهراً سِرْجَوْن مُعرب «سرژیوس» است (قاضی طباطبایی، تحقیق دربارهی اولین اربعین حضرت سیّد الشّهداء، ص 653). وی رومی و جزء مشاوران مسیحی دربار معاویه بوده است. ابوعلی مسْکوَیْه مینویسد: سِرْجَوْن بن منصور رومی، منشی دیوان مالیات حکومت معاویه بود (تَجَارِبُ الامَم و تَعَاقُبُ الْهِمَم، ج 2، ص 27). خوارزمی نام وی را سِرْحَوْن آورده است (مقتل الحسین، ج 1، ص 198).
[50]. شاید علت ناراحتی یزد از ابن زیاد، همان علت ناراحتی معاویه از زیاد بن ابیه پدر ابن زیاد باشد، که در بخش دوم کتاب در بحث ولیعهدی یزید بیان کردیم و آن اینکه یعقوبی مینویسد: وقتی نامهی معاویه مبنی بر ولیعهدی یزید به دست زیاد رسید و آن را مطالعه کرد، یکی از اطرافیان خود را که به دانایی و فهم او اطمینان داشت، نزد خود فراخواند و به او گفت: میخواهم تو را بر چیزی امین قرار دهم که حتی درون نامهها را نیز بر آن امین قرار ندادهام. نزد معاویه برو و به او بگو: «نامهی تو به دست من رسید. آیا میدانی اگر مردم را برای بیعت با یزید فرا بخوانیم چه میگویند، در حالی که او با سگها و میمونها بازی میکند و جامههای رنگین پوشیده، پیوسته شراب مینوشد و با ساز و آواز روزگار میگذراند؟ و حال آنکه اشخاصی مانند حسین بن علی و عبدالله بن عباس و عبدالله بن زُبیر و عبدالله بن عمر در محضر و منظر مردم هستند (یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 220. و با تفاوت: طبری، تاریخ الامم و الملوک ج 5، ص 302، 303)؛ لذا اگر تو او را امر کنی که یک یا دو سال خود را متخلّق به اخلاق آنها کند، شاید بتوانیم امر را بر مردم مشتبه کنیم». وقتی این نامه به دست معاویه رسید، گفت: وای بر من! به من خبر رسیده که در گوش او خواندهاند که امیر بعد از من او خواهد بود. به خدا سوگند او را به سوی مادرش سمیّه و پدرش عُبَیْد باز میگردانم! (یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 220).
[51]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 348؛ ابو علی مِسْکوَیْه، تَجَارِبُ الامَم و تَعَاقُبُ الْهِمَم، ج 2، ص 42؛ ابن کثیر، البِدایة و النَّهایة، ج 8، ص 164.
[52]. خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 198.
[53]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 356، 357؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 42، 43؛ و به همین مضمون: ابو حنیفه دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 342؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 36، 37. همچنین طبق بعضی نقلها، در نامهی یزید خطاب به ابن زیاد آمده است: «فإن کَان لَکَ جِناحَان فَطِر حتّی تَسْبَق اِلیهَا؛ حتی اگر بال داری با آن پرواز کن و خود را زودتر از حسین به کوفه برسان». این به اهمیت سبقت بر امام در رسیدن به کوفه اشاره دارد (ابن سعید، «ترجمة الحسین و مقتله»، فصلنامهی تراثنا، ش 10، ص 174).
[54]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 357؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 43.
[55]. از آنجا که مادرش مرجانه عجم بود، گویا مرادش این بوده که من مانند داییام که عجم بود، ترسو نیستم و همچنین به پسر عمویم عثمان که فردی راحتطلب و سست عنصر بود و در خانه نشست تا او را کشتند، شباهتی ندارم؛ بلکه مانند پدرم فردی سختگیرم.
[56]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 358؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 37، 38.
[57]. ابن سعد، «ترجمة الحسین و مقتله»، فصلنامهی تراثنا، ش 10، ص 174؛ ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 345؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 536. طبری و ابوالفرج اصفهانی دربارهی او نوشتهاند: و کان شدید التشیّع (تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 363؛ مَقاتل الطالبیین، ص 98).
[58].بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 2، ص 337؛ و ر.ک: تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 361.
[59]. ر.ک: ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص 96؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 38.
[60]. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 536.
[61]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 359.
[62]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 43،44؛ و با کمی تفاوت: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 359-360؛ و همچنین ر.ک: ابن اعثم؛ کتاب الفتوح، ج 5، ص 38-39. اما محمد بن سعد جریان ورود عبیدالله به کوفه را به گونهای دیگر نقل کرده است (ر.ک: «ترجمة الحسین و مقتله»، فصلنامه تراثنا، ش 10، ص 174؛ ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِّوَال، ص 343-344). پس از ورود عبیدالله به کوفه، نُعمان بن بشیر که از حکمرانی کوفه عزل شده بود، به سوی وطنش در شام حرکت کرد (ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطَّوَال، ص 344).
[63]. این جمله ضرب المثلی بوده که در میان عرب به کار میرفته است.
[64]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 44؛ و با کمی تفاوت: ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 39؛ ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص 97؛ و به همین مضمون: بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 2، ص 336. در بعضی منابع آمده است که ابن زیاد در آخر سخنانش گفت:… این گفتار مرا به آن مرد هاشمی (یعنی مسلم بن عقیل) برسانید تا خود را از آتش غضب من حفظ کند. سپس از منبر پایین آمد (ابن نما، مُثیر الاحزان، ص 30؛ بحار الانوار، ج 44، ص 340).
[65]. عِریف به کسی گفته میشد ه مستقیماً تحت فرماندهی رئیس عُشر خدمت میکرد و مسئول توزیع عطایی به مقدار صد هزار درهم بین افراد تحت امر خود بود. مجموع افراد تحت امر یک عریف، سالانه عطایی به این مقدار داشتند، که اگر برای مثال عطایی هر فرد را به طور متوسط دو هزار درهم در سال در نظر بگیریم، عریف، مسئولیت پنجاه نفر را به عهده داشت. توضیح مفصل این مطلب در بحث «ساختار سیاسی-مذهبی کوفه» میآید.
[66]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 359؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 536؛ و با کمی تفاوت: شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 44-45.
[67]. هانی بن عُرْوَه بیش از چهل سال زمان حیات پیامبر را درک کرده بود. هرچند حدیثی از پیامبر نقل نکرده است و دیدار او با آن حضرت ثابت نشده است (ابن حجر عَسْقَلانی، الاصابة فی تمییز الصحابة، ج 6، ص 445، ش 9051). او از یاران خاص علی (ع) بود (همان). هانی بزرگ قبیلهی مراد و رئیس آن بود و با چهار هزار سرباز مسلح سواره و هشت هزار پیاده حرکت میکرد و اگر همپیمانانش از قبیلهی کنْده و غیر آن نیز به او میپیوستند، با سی هزار مرد مسلح حرکت میکرد (مسعودی، مُرُوجُ الذَّهَب، ج 3، ص 69). شاید علت انتقال مسلم از خانهی مختار، که در آن زمان رهبر قبیلهای نبود، به خانهی هانی همین بوده است. وی موقع شهادت بیش از نود سال داشته است (ابن سعد، «ترجمة الحسین و مقتله»، فصنامهی تراثنا، ش 10، ص 175). تفصیل زندگانی او در آخر جلد دوم این کتاب خواهد آمد).
[68]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 45؛ ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 344؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 362.
[69]. ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 40.
[70]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 45.
[71]. قبلاً گفتیم که شریک با گروهی، از بصره همراه عبیدالله به قصد کوفه حرکت کردند؛ اما شریک و چند نفر دیگر بر اثر خستگی، در راه بازماندند؛ ولی پسر زیاد با شتاب، خود را به کوفه رساند.
[72]. بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 2، ص 337؛ ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص 97؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 361.
[73]. ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 345.
[74]. همان.
[75]. اما برخی از مورخان، از مریض بودن هانی و عیادت عبیدالله از وی، خبر دادهاند. (یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 243؛ ابن عبد ربّه اندلسی، اَلْعَقْدُ الْفَرید، ج 4، ص 354؛ ابن قتیبهی دِینَوَری، الامامة و السیاسة، ج 2، ص 8-9).
[76]. ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 346؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 42. در دو مأخذ یاد شده… فقد وفی ودّها آمده است؛ اما بعضی از دانشمندان که در ادبیات عرب صاحب نظرند، معتقدند که فقد وهی که به معنای «سست شده است» میباشد، در اینجا مناسبتر است؛ لذا ما هم شعر را با همین مضمون ترجمه کردیم.
[77]. این حدیث را احمد بن حنبل در المسند، (ج 1، ص 351-352، ح 1426) و با کمی تفاوت علامهی مجلسی در مرآة العقول (ج 24، ص 213، ح16) نقل کردهاند. به نظر میرسد این حدیث در آن زمان رایج و مشهور بوده است و صحابه آن را نقل میکردهاند. چنانکه نقل شده است که در جریان جنگ جمل، یکی از سپاهیان زُبیر به او گفت: «آیا اجازه میدهی علی را بکشم؟» زُبیر پرسید: «چگونه میکشی در حالی که او در میان سپاه خویش است؟» او پاسخ داد: «خود را به او نزدیک میکنم و در فرصت مناسب، او را ترور میکنم». زُبیر گفت: «از پیامبر شنیدم که فرمود: إنّ الایمان قَیّدَ الفتک، فلا یفْتُک مؤمن» (بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 3، ص 50).
[78]. ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 345-347؛ طبری این کلام را از قول هانی چنین نقل کرده: «به خدا قسم اگر او را کشته بودی، گویا یک شخص فاسق فاجر کافر و خائن را کشته بودی؛ اما من کراهت داشتم که او در خانهی من کشته شود». همچنین به گفتهی طبری، مسلم گفت: «… دوم حدیثی است که مردم از رسول خدا نقل میکنند که فرمود: إنّ الایمان…» (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 363؛ و با کمی تفاوت: ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص 98-99؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 42، 43). گفتنی است که بَلاذُری و طبری، طرح ترور عبیدالله را، هم در دیدار وی با هانی و هم در ملاقاتش با شریک بن اَعْوَر در دو جلسهی جداگانه، گزارش کردهاند (بَلاذُری، انساب الاشراف، ج 2، ص 337؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 363). از اینرو برخی از محققان معاصر، به سبب آشفتگی و اضطرابی که در گزارشهای طبری از این جریان هست، منکر اصل طرح ترور شدهاند (عباس صفایی حائری، تاریخ سیّد الشّهداء (ع) ص 303-308)؛ برخی دیگر نیز تنها اصل بیماری را پذیرفتهاند و آمدن عبیدالله به خانهی هانی را منکر شدهاند و تنها گزارش شیخ مفید را در این باره پذیرفتهاند (ر.ک: غلامحسین زرگرینژاد، نهضت امام حسین (ع) و قیام کربلا، ص 154-157).
[79]. اکثر منابع، مخالفت هانی را یکی از علل اقدام نکردن مسلم دانستهاند. ابن اعثم در این باره مینویسد: هانی، مسلم را از این کار بازداشت و گفت در خانهام دختر بچه و کنیز هست و من از اینکه برای آنان اتفاقی رخ دهد، ایمن نیستم (ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 42). اما برخی منابع، به مخالفت همسر هانی اشاره کرده و نوشتهاند: وقتی عبیدالله از منزل هانی بیرون رفت، شریک بن اَعْور علت اقدام نکردن مسلم را پرسید. مسلم پاسخ داد: «من به دو دلیل این کار را نکردم؛ اول، گفتار پیامبر (ص) إنّ الایمان… و دوم اینکه همسر هانی قبل از ورود ابن زیاد، مرا سوگند داد که این کار را در خانهی او انجام ندهم و ملتمسانه از من خواست که مرتکب قتل ابن زیاد نشوم». هانی از این کار همسرش آزرده شد و گفت: وای بر او که با این کارش، هم مرا به کشتن داد و هم جان خود را به خطر انداخت، و او در چیزی که از آن فرار میکرد، گرفتار شد! (ابن نما، مُثیر الاحزان، ص 31، 32).
[80]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 363-364؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 538.
[81]. میرزا خلیل کمرهای، مسلم بن عقیل و اسرار پایتخت طوفانی، ص 543.
[82]. نصر بن مُزاحم مِنْقَری، وَقْعَةُ صفین، ص 407؛ ابن قُتَیْبة دِیْنَوَری، الامامة و السیاسة، ج 1، ص 127.
[83]. نصر بن مُزاحم مِنْقَری، وَقْعَةُ صفین، ص 461؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 8، ص 95-96.
[84]. ابن سلامه، مسند الشهاب، ج 1، ص 130.
[85]. میرزا خلیل کمرهای، مسلم بن عقیل و اسرار پایتخت طوفانی، ص 538-539.
[86]. ابن نما به نقل از إعلام الوَری مینویسد: «ابن زیاد به مَعْقَل چهار هزار درهم داد». در حالی که در نسخهی موجود إعلام الوَری سیصد درهم آمده است (ر.ک: ابن نما، مُثِیر الاحزان، ص 32 و طبرسی، إعْلامُ الوَرَی بِأعْلامِ الهُدَی، ص 223).
[87]. ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 347-348.
[88]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 45، 46؛ و با کمی تفاوت: ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 347-348؛ طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 360، 364؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 41، 44؛ ابو الفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص 97-98؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 201-202.
[89]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 46، 47؛ و با کمی تفاوت: ابو حنیفه دِیْنَوَری، الاخبار الطِوَال، ص 349-350؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 45-46.
[90]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 365.
[91]. شُرَیْح بن حارث بن قَیْس بن جَهْم از قبیلهی کِنْده بود (ابن سعد، الطبقات الکبری، ج 6، ص 132) دربارهی اینکه او جزء صحابهی پیامبر بوده است یا جزء تابعان، بین مورخان اختلاف است. ذهبی صحابی بودن او را رد میکند (ذهبی، سِیَرُ أعْلام النُّبلاء، ج 4، ص 359). او در زمان ابوبکر مقام قضا را در مدینه به عهده گرفت و در زمان عمر چهل ساله بود که برای تصدی منصب قضاوت در کوفه برگزیده شد (ابن سعد، همان؛ ابن حجر عسقلانی، الاصابة فی تمییز الصحابة، ج 3، ص 271) و تا زمان قیام مختار، این منصب را حفظ کرد. او جزو کسانی بود که با نوشتن نامه، امام را به کوفه دعوت کرد؛ ولی با آمدن عبیدالله به کوفه، نزد او رفت و یکی از مشاوران او شد (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 361-365). ابن زیاد نیز که برای رسیدن به مقاصد خود به حمایت اشخاصی همچون شُرَیْح قاضی نیاز داشت، از او استقبال کرد و او را آلت دست قرار داده، از وجههی او برای فرو نشاندن خشم و احساسات قبیلهی مَذْحِج استفادهی ابزاری کرد. دربارهی سال تولد و سال وفات او در منابع، اختلاف وجود دارد؛ ولی اکثر منابع معتبر، سال وفات او را 78 یا 80 ق و سن او را در هنگام مرگ 106 یا 110 سال دانستهاند (ابن سعد، همان، ص 144-145؛ ابن حجر، همان؛ برای اطلاع بیشتر دربارهی او، ر.ک: سید علی اکبر خدایی، «شُرَیْح قاضی، زندگینامه و عملکرد» فصلنامهی تاریخ اسلام، سال دوم، ش 7، ص 99-115). اما فتوای شُرَیْح قاضی دربارهی قتل امام حسین (ع) که شهرت یافته، سند معتبر تاریخی ندارد و تنها برخی از متأخّران یا معاصران، چنین مطلب غیرمعتبر و محرّفی را در کتابهایشان آوردهاند؛ مثلاً ملا حبیب الله شریف کاشانی (1340 ق) دربارهی این فتوا چنین نوشته است: «گروهی از مفتیها که چهارصد نفر از آنان در کربلا حضور داشتند، چنین فتوا داده بودند که چون حسین بن علی بر امام زمانش خروج کرده، دفعش واجب و جهادش بر همهی مردم لازم است. عمر سعد این فتوا را بر لشکرش خواند تا مبادا کسی از کشتن فرزند فاطمه اندیشه نماید و از جدّش شرم کند» (تَذْکِرة الشهداء، ص 279). همچنین نقل شده است که شیخ عبد النبی عراقی نجفی (1965 م) در این باره نوشته است: «شُرَیْح با وعدهی صد هزار دینار نپذیرفت تا فتوای حلیّت خون امام حسین را صادر کند؛ اما ابن زیاد با ترفند شوم خود به منزل او رفته و پولها را در برابر چشمانش به نمایش درآورد و از این راه دل شُرَیْح را تسخیر کرد و او با دیدن آن پولها تسلیم شد و فتوای قتل امام را صادر کرد» (ره توشهی راهیان نور، انتشارات دفتر تبلیغات، ج 6، ص 226)؛ و نیز این جریان را حسن اشرف الواعظین در کتاب خود به نام جواهر الکلام و سوانح الایام (ص288-289) به نقل از کتاب مزامیر الاولیاء (ج 1، ص 135) تألیف سید محمد باقر موسوی اصفهانی گنجوی (1335 ق) آورده است؛ در حالی که این کتابها متعلق به قرن چهاردهم است و هیچ یک نمیتواند منبع معتبر باشد؛ چنانکه محقق برجسته استاد شهید قاضی طباطبایی به نقد این قضیه پرداخته و اثبات کرده است که چنین مطلبی در منابع قدیمی نیامده است (تحقیق دربارهی اول اربعین حضرت سیّد الشّهداء، ص 61-64). احتمال دارد که ابن زیاد با سوء استفاده از نظر کلی شُرَیْح که معتقد بود: «هر کس بر ضد خلیفهی رسمی پیامبر قیام کند و آرامش جامعه را به هم بزند، جهاد بر ضد او واجب، و خونش مباح است»، آن را تبدیل به فتوایی برای برانگیختن مردم بر ضد امام حسین کرده و شُرَیْح نیز به دلیل عافیت طلبی و ترس از ابن زیاد، در مقابل این سوء استفاده سکوت اختیار کرده باشد.
[92]. أریدُ حِباءَهُ و یُریدُ قَتْلِی- عَذِیرَک مِنْ خَلِیلِک مِنْ مُرَاد (شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 46 و 47؛ ابو حنیفهی دِیْنَوَری، الاخبار الطَّوال، ص 349-350). اصل این شعر از عمرو بن مَعْدی کَرب زُبَیْدی است و در میان عرب مثل شده است و دربارهی کسی به کار میرود که در برابر خیرخواهی کسی، دشمنی میکند (ابوالفرج اصفهانی، کتاب الاغانی، ج 15، ص 227).
[93]. در بعضی منابع آمده است که وقتی هانی بن عُرْوَه، مَعْقِل را دید و فهمید که او از جاسوسان ابن زیاد بوده است، به ابن زیاد گفت: ای امیر، آنچه به تو خبر داده درست است؛ امّا من زحمتهای تو را ضایع و بیجواب نمیگذارم. به همین دلیل تو و خانوادهات در امانید و به هر کجا که میخواهید بروید [یعنی من و قبیلهام آنقدر قدرتمندیم که میتوانیم به تو امان بدهیم]. (طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 361؛ ابن اثیر این مطلب را به عنوان «قیل» آورده است: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 539؛ مسعودی نیز شبیه به همین مطلب را از هانی نقل میکند: مُرُوجُ الذَّهَب، ج 3، ص 67).
[94]. طبري، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 365-367؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 47-50؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 46-48؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 100؛ سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قَتْلَی الطُّفُوف، ص 115-118؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 204-205.
[95]. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 367؛ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 50؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 48؛ و با اندکی تفاوت؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 540؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج 1، ص 205؛ ابن نما، مُثیر الاحزان، ص 34.
[96]. ممکن است این پرسش به ذهن خواننده خطور کند که چرا هانی بن عروه با آن همه تجربه و با شناختی که از ابن زیاد داشت، هنگام رفتن نزد او، گروهی از افراد قبیله مَذحِج را با خود نبرد تا پشتیبان و محافظ او باشند و یا چرا به شرط امان نرفت؟ در جواب باید گفت یکی از افرادی که ابن زیاد به دنبال هانی فرستاد، عمرو بن حَجّاج پدر زن هانی بود (شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 47) و بقیه، همگی رؤسای قبائل بودند؛ پس اصلاً به ذهن هانی خطور نکرد که بعضی از آنها خائن هستند و از ماجرا خبر دارند و همچنین نمیدانست که ابن زیاد از محل اختفای مسلم خبر دارد؛ لذا اگر او گروهی از قبیلهی مَذْحِج را با خود میبرد یا به شرط امان میرفت، کار خرابتر میشد و خود، علامت جرم بود. پس گزارشهایی که میگویند: «هانی به شرط امان رفت» و نیز گزارشهایی که میگویند: «فرستادهها به ابن زیاد گفتند: هانی به اینجا نمیآید مگر به شرط امان» ضعیف به نظر میرسد (نجم الدین طبسی، مع الرکب الحسینی من المدینة الی المدینة، ج 3، ص 101 به بعد).
[97]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 50، 51؛ و با کمی تفاوت: طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 367، 368؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 48-49؛ ابن نما، مُثیر الاحزان، ص 34.
[98]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 51؛ ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص 100؛ و با اندکی تفاوت: ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج 5، ص 49؛ مقتل الحسین، ج 1، ص 205-206؛ و به همین مضمون، مسعودی، مُرُوجُ الذَّهَب، ج 3، ص 67؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 100-101.