برگزاری یادواره شهدا

جدهی سادات

میگفت «شکنجهگرم از آن دست سنگینها بود که اگر میزد، چهار ستون بدن آدم میلرزید. اسمش کمالی بود. تا با خودم کار داشت، کاری باهاش نداشتم. ولی وقتی دهنش رو باز کرد و به جدهی سادات ناسزا گفت، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. پا شدم جلو مافوقش سرهنگ طاهری محکم خوابوندم بیخ گوشش تا […]
برادر شهید

یک بار رفت محلات و از آنجا رفت به دیدار یکی از خانوادههای شهید که توی شهر خیلی معروف بودند. داییام هم باهاش رفته بود. اصلاً همو بود که آمد گفت چه اتفاقی افتاده. گفت «برادر شهید، هنوز نرسیده، نه گذاشت نه برداشت، جلو چشم همه یه حرف خیلی زشتی به حاجی زد که شرمم […]
آهن گداخته

منش بنیصدر با حزب جمهوری اسلامی همخوانی نداشت و اختلافها زبانه کشید و آتشاش آمد دامن بابا را گرفت. بنیصدر توی سپاه هم مخالف خوان داشت و چون دستشان به او نمیرسید، علنی به حاج آقای ما زخم زبان میزدند. بابا تا آنجایی که میتوانست دندان سر جگر می گذاشت تا نگذارد ترکش این اختلافها […]
تجدیدی

درس خوندن برای همه بالا و پایین زیاد دارد. برای من هم داشت. برای برادرم هم داشت. یعنی گاهی تجدید میشدیم. بابا زیاد سخت نمیگرفت که چرا تجدید شدهایم. فقط میگفت «باید جبران کنین.» اول تابستان میگفت «یا برید یه جا وایسین کار کنین چیز یاد بگیرین، یا برید کلاس تجدیدیهاتون رو بخونین.» اصل حرفاش […]
سرویس مدرسه

بابا از تحصیل برای هیچ کداممان کم نگذاشت. شده بود از کسی پول قرض کند، اجازه نمیداد هر جایی و پیش هر کسی درس بخوانیم. یادم است یک سال ما را برد گذاشت مدسهی علوی درس بخوانیم. همان روزهایی که با آقای علامه اختلاف پیدا کرد، سر آقای حلبی و آن داستانها، گشت یک مدرسهی […]
هیئت نطنزیها

یادم است نطنزیهای تهران یک هیأت خودمانی زده بودند و آمده بودند سراغ بابا که براشان منبر برود و مجلسشان را گرم کند. آن موقعها شغل نطنزیها این بود که با دوچرخه میرفتند توی خیابانها و کوچههای تهران میل پرده و شیلنگ و از این جور چیزها میفروختند. مجلسشان هم زیاد شلوغ نبود. گاهی فقط […]
روی خوش، زبان نرم

توی مهمانیها مثل بعضیها نبود که اگر حجاب کسی کامل نباشد، اخم و تخم کند، یا نیش و کنایه بزند، یا روی خوش نشان ندهد و پا شود از آنجا برود تا مثلاً اعتراض کرده باشد. نه. با روی خوشاش و زبان نرماش کاری میکرد که توی دل همه جاز باز میکرد و میگذاشت هر […]
همشهری

قدیمها هر روز ظهر، قبل یا بعد از نماز، یک اتوبوس از محلات میآمد قم. بابا هر روز میرفت به آنجا سر می زد و اگر کسی جا نداشت، یا به دکتر احتیاج داشت، یا نمیدانست کجا برود مشکل اداریاش را حل کند، میآوردش خانه و ازش پذیرایی میکرد و گره کارش را هم تا […]
پا به پای ما بچگی میکرد!

پدر بزرگ مادریمان وقتی عمرش را داد به شما، داییمان کوچک بود. بابا رفت آوردش خانهمان و او تا سالها پیش ما زندگی میکرد. یعنی تا قبل از میثم که بعد از انقلاب به دنیا آمد، ما توی خانه سه تا پسر بودیم و دو تا دختر. بابا هر وقتِ روز که میآمد خانه، عوض […]
نام امام در دل مردم

آقای محلاتی را در مراسمهایی که بیشترشان در منزل امام بود؛ ایام فاطمیه، یا محرم، یا رمضان میآمد منبر میرفت. نیم ساعت یا بیشتر میایستاد و داغ و آتشین صحبت میکرد. اغلب هم نیش صحبتاش دولت و دولتمردان را نشانه میگرفت. او و دیگر یاران امام تنها کسانی بودند که در نبود امام، به دلیل […]
موتور انقلاب

هیچ موقع یادم نمیرود که خیلی وقتها خیلی جاها ما بیست و چهار پنج سالهها زود خسته میشدیم و وا میدادیم، اما حاج آقا با این که دو برابر ما سن و سال داشت، مثل یک جوان خستگیناپذیر و پر انرژی تا پاسی از شب کار میکرد. بیخود نبود که اسماش را گذاشته بودند «موتور […]
(شایعه) خانه ضد تانک

تنها کسی که به فکر خانهی بچههای سپاهی افتاد، حاج آقا بود. میگفت «این بندگان خدا نه حقوق زیادی میگیرن، نه خونه زندگی قرص و محکمی دارن. بیشترشون هم مستأجرن. باید برای سرپناهشون کاری کرد تا با دلگرمی بیشتری دل به جنگ بدن.» رفت پیش امام و پیشنهاد کرد «اگه شما اجازه بفرمایین، چند قواره […]
شهید باکری

یادم است باکری جنازه نداشت و خبر دادند که در ارومیه براش مجلس ختم گرفتهاند. حاج آقا گفت «میریم ارومیه، همین الآن.» از خوی که میخواستی رد شوی، بعد از غروب، منطقه میافتاد دست کومله و دمکرات. دمکراتها بیشترشان سمت آذربایجان حاکم بودند. گفتم «حاج آقا، با این احوال، هنوز هم اصرار دارین بریم؟» گفت […]