رها در عرش

در محاصره بودیم. پناهگاه ما فقط یک کانال باریک بود که کمتر از صد متر با دشمن فاصله داشت. وقتی نماز ظهر شد، در کانال، امکان نماز خواندن نبود. «فرهاد» در لبه‌ی کانال، پشت توده‌ای از خاک ایستاد و شروع به خواندن نماز ظهر و عصر کرد. درست هنگام رکوع، خمپاره‌ای زوزه‌کشان نزدیک او فرود […]

بگذارید بخوابیم

امیر فرهادیان فرد با آن شوخ طبعی خاصش که از سنگر می‌آمد بیرون بالای خاکریز می‌گفت: «اینک امیر سیاه، مردی از گلکوب!» بچه‌ی محله‌ی گلکوب شیراز بود. همیشه کمک بچه‌ها سفره می‌انداخت. ظرف‌ها را جمع می‌کرد. از این‌هایی نبود که بگوید دیروز من کار کردم، امروز دیگر نوبتم نیست. ولی صبح‌ها برای نماز می‌دیدم سخت […]

قرآن، مفاتیح و جانماز همراهان صمیمی

ویژگی بارز دیگر حاج یونس هم این بود که همان شیرمردی که  صبح‌ها در صحنه‌های نبرد می‌غرید، زاهدی بود که شب‌ها با گردن کج و چشم‌های خیس و اشکبار برای نماز شب برمی‌خاست. دعاهای جمعی مثل دعای کمیل و ندبه را به هر علّتی اگر برگزار نمی‌شد، خودش به تنهایی می‌خواند یا رادیوی کوچکی را […]

شب سرد و مناجات با خدا

باد سردی می‌وزید. سرما بیداد می‌کرد. همه کنار هم، در سنگر خوابیده بودیم. پس از مدتی، یک به یک بیرون رفتیم و وضو گرفتیم و بازگشتیم تا برای خواندن نماز شب، وضو داشته باشیم. حاج یدالله کلهر هم در میان ما بود. او از ناحیه‌ی یک دست و به طور کلی یک سمت بدن، آسیب […]

حریم خلوت با خدا

پس از ساعت 12 شب دگیر کسی او را در چادر نمی‌دید. او می‌رفت تا نماز شبش را بخواند. کنار در چادر می‌خوابید تا بتواند بدون سر و صدا از جایش بلند شود و به میعادگاهش برود. اصلاً  دوست نداشت کسی او را در حال نماز شب خواندن ببیند. چون می‌ترسید ریا شود و چون […]

عاشق نماز بود

همسرش می‌گوید: سفارش می‌کرد که نماز شب بخوانید که در آن اسرار عجیبی نهفته است. من فکر می‌کنم که نحوه‌ی خواندن خدا توسط او با ما فرق دارد. به همین جهت گاهی وقت‌ها که دست به دعا برمی‌داشت، می‌گفتم که از خدایت حاجات مرا هم بخواه. می‌گفت مگر خدای من و تو با هم فرق […]

شکوه و عظمت نماز

همسرش می‌گوید: گاهی که اتفاق می‌افتاد و گذری به تفرّجگاه و باغ و بستانی داشتیم، ناگهان می‌دید که با یک جمله «همین جا باشید الان برمی‌گردم» غیبش می‌زد. وقتی برمی‌گشت، می‌پرسیدم که کجا رفته بودی! می‌گفت: «دیدم شما مشغولید، گفتم نماز اول وقت بخوانم.» اگر می‌گفتم:«قضا که نمی‌شد، چه عجله‌ای داشتی؟ می‌دانید چه می‌گفت!» «تمام […]

غرق عبادت

مادر شهید حسن باقری بعد از شهادتش می‌گفت: «شنیده بودم که برادرهای رزمنده و فرماندهان آن‌ها در جبهه پشت سر فرزندم حسن، نماز می‌خوانند. من هم خیلی آرزو داشتم برای یک بار هم که شده، پشت سرش نماز بخوانم. تا این که یک شب به خانه آمد. وقتی خواست نماز مغرب و عشاء بخواند، عاجزانه […]

نماز و قرآن

در طول ده سال زندگی مشترکمان، هیچ‌گاه ندیدم که نماز محمّد قضا یا حتی دیر شود. در طول مسافرت‌هایی هم که با هم داشتیم، هرگاه در راه صدای اذان به گوشش می‌رسید، هر جا که بود، ماشین را نگه می‌داشت و همان جا نمازش را می‌خواند. حالا مقصد دور بود یا نزدیک، فرقی نمی‌کرد. بارها […]

با یاد خدا، گرم می‌شد

توی چله‌ی زمستان، که حتی از زور برف و سرما چارپادارهای «امامزاده داوود» از رفتن به آن‌جا خودداری می‌کردند، می‌گفت: «بریم امامزاده داوود». آن هم نه برای تفریح و گردش، بلکه برای خودسازی. حرکت می‌کردیم، با یک مکافاتی توی برف و یخبندان، خودمان را به آن‌جا می‌رساندیم. وارد امامزاده که می‌شدیم، همه‌ی ما برای فرار […]

سوز و گداز

چفیه‌ای به گردن و کتابی در دست. تنهای تنها از قرارگاه خارج شد. حدود دو کیلومتری از اردوگاه فاصله گرفته بود. به درون تپه‌های منطقه رفت و داخل شیاری خزید که هیچ جنبنده‌ای در آن جا نبود. با فاصله‌ای اندک، دنبال او مخفیانه راه افتادم. متوجّه نیّت او شده بودم و می‌دانستم که قصد دارد […]

در داخل قبر به راز و نیاز پرداخت

اهل نوافل و به ویژه تهجّد بود و نماز شبش ترک نمی‌شد. یکی از همرزمانش می‌گوید: «او در پادگان هم که بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. یک شب من را بیدار کرد و با هم از پادگان امام حسین (علیه السلام) بیرون رفتیم. حدود 45 دقیقه پیاده راه رفتیم. رسیدیم جایی که یک قبر کنده […]

هنوز در سجده بود

او پایبند حلال و حرام بود. از امر به معروف و نهی از منکر غفلت نمی‌ورزید. با دعا و قرآن انس دیرینه داشت. نماز شبش در جبهه ترک نمی‌شد. یکی از همرزمانش می‌گوید: شبی با بچّه‌ها داشتیم از خاطرات شهدا تعریف می‌کردیم و شهید کلهر هم نشسته بود. دیر وقت بود، گفت:«بچّه‌ها بروید بخوابید که […]

 در سرمای نیمه شب

مادر شهید می‌گوید: «منصور از پنج سالگی نماز می‌خواند و از هفت سالگی شروع به روزه گرفتن کرد. هر چه به او اصرار می‌کردیم که روزه بر تو واجب نیست، قبول نمی‌کرد که روزه‌اش را بشکند. وقتی هم بزرگتر شد، حالات عجیبی پیدا کرد، یک بار نیمه شب بود و همه خوابیده بودیم که ناگهان […]