شاهکار آفرینش در میدان مین

این شهید غلام حسین عیدیان بود که طلسم مرگ و زندگی را با شهامت خود شکست. او با فریاد الله اکبر، خود را به روی میدان مین انداخت. مینی در زیر بدنش منفجر شد، امّا هنوز به شهادت نرسیده بود، شجاعانه و بی‌پروا در حالی که سراسر بدنش خونی بود، بلند شد و کمی آن […]

تو مگر چقدر گناه داری؟

هر چه به عملیات نزدیک‌تر می‌شدیم، فرماندهان بیشتر نماز شب می‌خواندند. یک پتو برمی‌داشتند و یک فانوس، می‌رفتند توی سنگر و چاله، و راز و نیاز می‌کردند و زار می‌زدند. من و طهماسب رفتیم بینا را توی قبر گیر انداختیم. دیدم سرش را می‌زند به دیوارهای قبر و ناله کنان می‌گوید: «یا فاطمه، یا حسین […]

روزه‌اش را با آن حال گرفت

در عملیات بدر مجروح شد. حالش خیلی وخیم بود. موقعی که او را به کرمان آوردند، ماه رمضان بود. از او پرسیدم: «روزه را چه می‌کنی؛ می‌خوری؟» گفت: «نه، من باید یک ماه را روزه بگیرم.» با همان حال وخیم، یک ماه تمام را روزه گرفت. با همان حال هم می‌رفت مسجد جامع تا نمازش […]

مناجات او را سرحال آورده بود

شب به شهرستان نائین رسیدیم. برای نماز و شام توقف کردیم. بعد از شام دیدم هم او خسته است و هم خودم. گفتم: «بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم.» قبول کرد. در کوچه‌ای کنار مسجد جامع نائین ماشین را پارک کردم و هر دو داخل […]

دعای توسل سه ساعت طول می‌کشد؟

از عملیات که برگشتیم، عد‌ه‌ای از دوستانمان شهید شده بودند و عده‌ای هم مجروح. عقده‌ای در دلمان بود که باید می‌ترکید و اشک دل‌هایمان را صفا می‌داد. منتظر بهانه بودیم و آن هم وقتی بود که دعا شروع شد. نفهمیدیم زمان چگونه گذشت، ولی وقتی به خود آمدیم که سه ساعت تمام دعای توسل طول […]

نگران نماز

عملیات والفجر سه بود. از دهلران حرکت کردیم به سمت منطقه‌ی عملیات. وقت اذان صبح شده بود، ولی نمی‌توانستیم بایستیم. باید زودتر خودمان را می‌رساندیم. توی ماشین همه‌اش نگران نمازمان بود. گفت: «در حال حرکت نمازتان را بخوانید.» نگاهش کردیم. آسمان هنوز تاریک بود. گفت: «اگر رسیدیم و وقت نماز باقی بود، دوباره می‌خوانیم.» لحظه‌های […]

با آب شور وضو گرفت

محمّد مکرّر شب‌ها با خدا راز و نیاز می‌کرد؛ گریه می‌کرد؛ نماز شب می‌خواند. به راستی انسان تعجب می‌کرد جوانی با این سنّ کم، چقدر ایمان دارد که در بدترین شرایط، در بیابان‌ها و در صحنه‌های نبرد از نماز شبش غفلت نکند. در یکی از مناطق، آب کافی موجود نبود. حمام هم با چادرهای جهاد […]

 با برف‌ها وضو گرفت!

زمستان بود و هوا سرد. در مسیر زرند به پابدانا بودیم. به گردنه‌ای رسیدیم که در آن‌جا راه آهن می‌کشیدند. ناگهان گفت: «نگه دار.» ماشین را نگه داشتم. پیاده شد. دنبالش رفتم. می‌خواست وضو بگیرد. آب‌ها یخ بسته بود. با برف‌ها وضو گرفت و همان گوشه‌ی بیابان قامت بست. من هم کنارش ایستاده و نماز […]

وسایل مختص نماز شب

من به همراه شهید بینا برای شناسایی منطقه‌ای حرکت کردیم. برای این‌که مزاحم استراحت گردان‌های دیگر نشویم و رزم شبانه‌ی ما ایجاد مزاحمت نکند و وسعت عمل بیشتری داشته باشیم، قسمتی را برای حرکت تعیین کردیم که بیش از دو کیلومتر تا محل گردان‌ها فاصله داشت. در حال عبور از این قسمت بودیم که من […]

صحنه‌ی شگفت انگیز

نیمه شبی بدخوابی به سرم زد و بیدار در جای خود به سقف نگاه می‌کردم که دیدم یک نفر آهسته از تخت پایین رفت. با خود گفتم: این جا چه خبر است؟ بعد آهسته پایین آمدم و دنبالش به راه افتادم. دیدم وضو گرفت و رفت به محوّطه‌ی بازی که آن‌جا بود. هوا خنک بود […]

ادای نماز در شلوغی و هیاهو

سال 57 که با قیام مردم ایران به رهبری حضرت امام خمینی (رحمت الله علیه)، سرانجام رژیم شاه سرنگون شد، یکی از دستاورهای انقلاب آزادی زندانیان بود. یادم هست دستور آزادی زندانیان صادر شده بود. همه را از بندها آورده بودند جلوی درِ خروجی زندان، تا یکی یکی، پرونده‌شان را درست کنند و آزاد شوند. […]

غسل جمعه

«اواخر پاییز و اوایل زمستان بود، از غرب به سمت جنوب می‌رفتیم. من بودم، سلیمانی بود و محمّد. جمعه بود. توی ماشین صحبت می‌کردیم و محمّد رانندگی می‌کرد. تا این که به یک جاده‌ی فرعی رسیدیم. محمّد پیچید توی جاده‌ی فرعی و رفت کنار یک رودخانه نگه داشت. پرسیدیم: «چرا این‌جا آمدی؟» گفت: «در روایات […]

ترویج نماز و تشویق نمازخوان‌ها

شهید بزرگوار سؤال کرد: «اگر نماز بخوانیم کسی چیزی نمی‌گوید؟» گفتم: «چطور می‌خواهی اگر کسی چیزی بگوید، نماز نخوانی؟» گفت: «نه، برای این‌که با اوضاع و احوال این‌جا آشنا شوم، سؤال کردم.» ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که گفتم: «برای این‌که خیالت راحت باشد، بیا همین جا کنار چادر ما نماز بخوان.» خیلی […]

شهادت در حال تشهد

از ناحیه‌ی سر، مجروح شده بود و در بیمارستان مشهد در اتاق مجاور من بستری بود. نزدیکی‌های اذان صبح، مادرش سراسیمه نزد من آمد و گفت: «عبدالحسین حالش خوب نیست.» با عجله بالای سرش رفتم. او را به نرده‌های تختش بسته بودند که به زمین نیفتد. گاه تکان‌های شدیدی می‌خورد و نفسش بند می‌آمد یا بی‌هوش […]