خونی که شد روان ز تن پُر جراحتش

خونی که شد روان ز تن پُر جراحتش امروز نافه گشته، ببویید تربتش   این خاک مُشک بو ز جگرهای سوخته است کز تشنگی گداخت ز اصحاب و عترتش   سیبی که گشته بود نصیبش ز باغ خُلد از بوی، ره نمای جهان شد به ساحتش   گویند در خُتا ز جگر، مُشک می کنند […]