در سه دقیقه، سیصد دور

یکی از روزها نیرویی از گروهان سه به دسته‌ی ما آمد که از همان اوّل، حرکاتش برایم سؤ‌ال‌انگیز شده بود. با هر چه که دم دستش می‌رسید، مخصوصاً قابلمه‌ی غذا، ضرب می‌گرفت. خیلی راحت و روان می‌نواخت. خیلی که حوصله‌اش سر می‌رفت، روی زانویش ضرب می‌گرفت. نامش «عباس دائم‌الحضور» بود، امّا برخلاف نامش، همیشه در […]