سفیر 2

نزدیک غروب بود که یوسف به استودیوی گلستان آمد. سراغ حسن را گرفت، گفتند توی محوطه، با سیاهی لشکرها تمرین میکند. خواستند صدایش کنند، اجازه نداد و خودش رفت به محوطه. همه جا شلوغ بود. گوشهای ایستاد. حسن داشت با شور و حرارت برای عدهای چیزی را توضیح میداد. صورتش خیس عرق بود و یک […]
سفیر 1

حسن جلایر قبل از انقلاب برای کودکان کتابی نوشته بود به اسم «سفیر» که داستان رفتن مسلم بن عقیل به کوفه و شهادتش بود. انقلاب که شد، از «کیهان رهگذر» خواست فیلمنامه سفیر را بنویسد و او این کار را کرد. اما وقتی حسن طرح ساخت فیلم را به تلویزیون داد، در جوابش گفتند: «هنوز […]
تلفیق هنر و مذهب

سالهای 56-1355 یوسف با حسن جلایر آشنا شد. حسن جلایر عضو کانون کتاب کودک و نوجوان بود. نویسندههای این کانون بیشتر مفاهیم مذهبی را در قالب داستانهای کوتاه برای بچهها مینوشتند. یوسف با حسن احساس نزدیکی میکرد. حسن دلش میخواست هنر و مذهب را با هم تلفیق کند و سینما را دوست داشت. آنها وقتی […]
بچههای فامیل

میانهاش با بچههای فامیل خوب بود. کمد اتاقش همیشه پر از هدیههای کوچک و بزرگ بود که به بچههای فامیل، وقتی میآمدند خانه یا میرفت به دیدنشان، میداد: بستههای مداد رنگی و مداد شمعی، کتاب داستان، وسایل کار دستی و … هر کتابی برای بچهها میخرید، اول خودش میخواند بعد هدیه میداد. خلاصه این جناب […]
ماشین ریو ارتشی

خیل وقت بود حامد میگفت: «بابا جون برام ماشین بخر!» یک روز که دوربین به دست میخواست برود سراغ مونتاژ فیلمهایی که گرفته بود، باز حامد دوید جلویش و گفت: «بابا جون، تو رو خدا بریم برایم ماشین بخر!» یوسف چند دقیقه وسط اتاق ایستاد. بعد دوربین را گذاشت روی طاقچه. از توی کمد اتاقش […]
تحت تعقیب

یک شب در حالی که یوسف و زهرا داشتند از رستوران برمیگشتند، زهرا چشم از آینه برنمیداشت و متوجه نکتهای شده بود. یوسف دستی بر سر حامد، کشید و گفت: «چیزی شده زهرا؟ … نگرانی!» زهرا کمی سکوت کرد. دلش نمیخواست یوسف را بیخود حساس کند. بعد گفت: «نمیدانم، شاید اشتباه میکنم. اما مدتی است […]
باشگاه افسران

باشگاه افسران هر شب برنامه داشت: شام، فیلم، بیلیارد، بولینگ. اما یوسف دلش نمیخواست زهرا و حامد را ببرد باشگاه. خودش گاهی میرفت. کت و شلوار میپوشید و کراوات نمیزد و با موهای مرتب و ادکلن زده مینشست و با افسرها میگفت و میخندید تا با افسران دیگر که در گارد خدمت میکردند سوءظنی پیش […]
منتقل شدیم تهران

یک سالی از ازدواجشان میگذشت که یوسف را برای افسری گارد شاهنشاهی انتخاب کردند. با استاد نامجو و چند نفر دیگر که جلسات مخفی داشتند، مشورت کرد. همه نظرشان این بود که این موقعیت نباید از دست برود. به وسیله یوسف، گروه میتوانست به مرکز نظامی حکومت نزدیکتر بشود. در گارد جاویدان، افسرهای تحصیل کرده، […]
حس عجیب

یک روز که یوسف از مرکز زرهی برگشت، یک کتاب از کیفش درآورد، گذاشت روی میز و گفت: وقت کردی این را بخوان.» زهرا با اشتیاق همه کارهایش را تند تند انجام داد و رفت سر کتاب. کتاب وحشتناکی بود راجع به ساواک و شکنجههایش؛ مو به مو و با جزئیات کامل. وحشتناکتر از آن […]
تئاتر متفکرانه!

تئاتر هم میرفتند. حتی یک بار که جشنواره تئاتر کشوری در شیراز برگزار شد، یوسف برنامه هر روز را گرفت و مرتب میرفت. زهرا فقط یک تئاتر را همراهش رفت، تئاتر «نو با نوزار» که یوسف خیلی از آن تعریف میکرد. در طول نمایش یوسف ساکت و متفکرانه تماشا کرد. زهرا هی به صورت جدی […]
مهم مزه است نه ظاهر غذا!

اولین باری که همسرش تاس کباب درست کرد، تاس کباب تبدیل به آش شد، و همه چیزش وا رفت. او هم نشست کنار حوض توی حیاط و هی گریه کرد. وقتی یوسف از مرکز (زرهی شیراز) آمد و فهمید زهرا (همسرش) برای خراب شدن تاس کباب این قدر گریه کرده، خندید. خودش رفت همه چیز […]
چقدر عجیب است!

چند روزی بیشتر از ازدواجشان نمیگذشت. خندید و به زهرا گفت: «شخصیتهای این داستان هم مثل من و تو اسمشان یوسف و زهرا است.» زهرا کتاب را گرفت. دو سه مرتبه اسمش را تکرار کرد «سووشون…». به نظرش اسم عجیبی بود. بعد آن را کنار گذاشت و گفت: «کتاب خواندن، نقاشی، عکاسی و زبان! چقدر […]
خواستگاری

چند هفتهای بود که عزیزه (مادر یوسف) و خواهرش حوری، برای دیدن یوسف به شیراز آمده بودند و چند صباحی را در خانه آنها زندگی میکردند. بعد از ظهر یک روز پاییزی که خورشید کمکم داشت غروب میکرد، چهارتایی توی ایوان نشسته بودند و چای میخوردند. حوری روسریاش را مرتب کرد. لبهی دامن لباسش را […]
تیک تاک، زندگی

سال 1347 یوسف و حسن برای گذراندن دورهی آموزش عالی به شیراز منتقل شدند. شیراز شهر گرم و زندهای است. یوسف برای خواهرش حوری مینویسد: «زنده یعنی محلهی حافظیه، سعدی، بازار وکیل، شاه چراغ، کاشیهای آبی و سبز، کوچههای کشیده و بلند با درختهای بهار نارنج. اینجا را دوست دارم. انگار نه ا نگار برای […]