معلمی

پیکانی خریده بود تا کار کند. می‌آمد خانه. می‌گفتم: «خُب! تقی جان! چقدر کاسبی کردی؟» می‌خندید و می‌گفت: «خانم جان! ما هم برای شما نون بیار نمی‌شیم!» پیرزن‌ها و درمانده‌ها را سوار می‌کرد، می‌رسوند. فکر کنم یه پولی هم بهشون می‌داد. می‌گفتم: «آخه این کارا می‌شه برای تو پول؟» می‌گفت: خدا خودش به من می‌ده.» […]