نمایش پهلوان

توی منطقه، دید بچّهها در سنگرهای تاریک شبها را سپری میکنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگههایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد. روی هر یک از آنها چیزی نوشت و به عنوان بلیط به رزمندگان حاضر در منطقه فروخت. به همه گفت: «فردا عصر کسی مییاد اینجا که ماشین از روی سینهاش […]
بهتر است بمانی!

یک ماه قبل از عملیّات، تغییر محسوسی در چهرهی احمد احساس کردم. به نظرم رنگ چهرهاش روشنتر و سفیدتر شده بود. وقتی با احمد صحبت میکردم در عالم دیگری سیر میکرد. گویی در این دنیا نبود. خیلی با هم صمیمی بودیم. یک روز به احمد گفتم: «تجربهی جنگ به من ثابت کرده یکی از همین […]
یک کار انقلابی

«مروی» را پاکسازی کرده بودیم، ولی هنوز نودشه نرسیده بودیم. جادهای از مروی به نودشه میرفت. او علاقه داشت این جاده پاکسازی بشود و سنگ و کلوخها از بین برود تا ماشین بتواند به نودشه برود. عجله داشت این کار سریع انجام شود. من بخشدار بودم. تعداد کمی کارگر گرفتم. پرسید: «چرا کم گرفتی؟» گفتم: […]
پلاکارد

قبل از انقلاب و در اوج تظاهرات میلیونی مردم ایران، هر روز میآمد داخل مغازه و شروع میکرد به درست کردن پرچم و پلاکارد. روی آنها مینوشت که این کوچه بن بست است یا چند راه دیگر دارد. نوشتهها را وصل میکرد به سر کوچه تا بچههایی که در حکومت نظامی گیر میافتند یا از […]
تلافی

هر کاری که از دستش برمیآمد، برای دیگران انجام میداد. هیچ وقت کار خودش را به دیگران واگذار نمیکرد. یک شب، جوراب او را شستم. خیلی ناراحت شد. از فردا شب دنبال جوراب من میگشت تا آن را بشوید و کار مرا جبران کند. رسم خوبان 9. آراستگی و نظم. صفحهی 19/ پیشانی و عشق، […]
لباس فوتبال

مغازهی کوچکی داشتم که بازیکنان تیم فوتبال هر روز آنجا جمع میشدند. ناصر کاظمی همیشه در میان جمع حضور داشت و باهم بودیم. تا اینکه به عضویت سپاه درآمد و منتقل شد به پاوه. یک روز آمد و گفت: «در شهر پاوه تیم فوتبال درست کردم. حالا هم آمدهام که پیراهن بچّهگانه برای من بدوزی.» […]
آخرین بازی

یک روز آمد تهران. پرسید: «امروز بازی نگذاشتی؟» گفتم: «چرا! فردا ظهر بازی است،ساعت دو بازی داریم.» گفت: «خیلی خوب، فردا نمیروم. احتمالاً شنبه یا یکشنبه میروم.» فردا که رفتیم توی زمین، پست بازی ناصر کاظمی با پسر من یکی بود. گفت: «امروز آمدم که نگذارم فرهاد برود توی زمین. میخواهم خودم بازی کنم.» بعد […]
تنها یک تیر

یک شب باهم صحبت میکردیم. پرسیدم: «ناصر! دوست داری شهید شوی؟» گفت: «بله شهادت را دوست دارم.» پرسیدم: «دوست داری اسیر یا جانباز شوی؟» گفت: «برای جانبازی و اسارت آماده نیستم. من دوست دارم شهید شوم. آن هم به یک شکل خاصی!» گفتم: «چگونه؟» گفت: «یک تیر بخورم. فقط یک دانه. یا توی قلبم بخورد […]
با خدا باش

ناصر کاظمی فردی بود با قد بلند و رشید. معمولاً در شهر با لباس ورزشی میگشت. بلوزش سرمهای رنگ بود، همیشه رنگ سیر یا رنگ روشن میپوشید و تهریشی هم داشت. وقتی صحبتی پیش کشیده میشد، میرفت توی فکر و معمولاً با انگشتانش، ریش خود را شانه میکرد. در جایی که مشکلی مطرح میشد، اگر […]
صبر و استقامت- شدّت سرما و گرسنگی!

اوایل جنگ بود و منطقهای که میبایست در آنجا عملیات شود، ارتفاعات بالای نوسود بود. بسیاری میگفتند نیروهایی که آمدهاند تا به حل جنگ نکردهاند و نمیتوانند با نیروهای کومله و دموکرات روبهرو شوند. امّا ما که حدود پنجاه نفر بودیم، با توکل به خدا در ساعت ده شب حرکت خود را به صورت پیاده […]